- Sunday 5 July 20
یوکای ماهنشین من، سلام.
امشب(که دیگر میتوان گفت سحر شده) تصمیم گرفتم برایت بنویسم.
داریم اولین ساعات ماه خرداد را میگذرانیم. خرداد. چه ماه غریبی برای متولد شدن :) البته که اصلا تولد برایم مهم نیست. آدم از یکجایی باید شروع شود دیگر . چه شکم زنی غریبه باشد که نه ماه بع مهمترین آدم زندگیات شود، چه ریشهی درختی در جنگلهای استوایی.
دارم دروغ به هم میبافم.از ته دلم برای تولدم خوشحالم. دیوانه شدهام. یک دیو دیوانه.
این نامه اصلا قرار نبود در مورد تولد باشد.
میخواستم در مورد قولهایم بنویسم. من آدم بدقولی هستم. خودت هم میدانی چقدر بدقول. من به تو قول دادم که آن زنجیر هارا از هم بشکافم و همراهت بیایم ولی حالا؟ در حالی به این زمین تاریک چسبیدهام دارم حسرت بودن در کنارت را میخورم. هزاران بار به خودم قول دادم که دیو عزیز لطفا، با آدمها صمیمی نشو. ولی سه روز بعد از اینکه به ماتیلک گقتم دوست دارم که رفیقش باشم، دلش را شکستم. الآن هم که تا چشم باز کردم دیدم دارم برای دوباره دیدن همان دوستم که خودت بهتر میدانی له له میزنم. دیگر نمیخواهم دل کسی را بشکنم. امروز اذیتش کردم. نباید مرزهایم را زیر پا بگذارم.
از نامهام معلوم است حسابی گیجم و احساس حماقت میکنم یا بیشتر بدون هیچ عقلانیتی بر این دکمهها بکوبم؟
رابطه با آدمها گیجم میکند. هیچجوره یادش نمیگیرم.
کاش میتوانستم زودتر به ماه بیایم. آنجا فقط تویی.
امروز باران بارید. مارکو هم مثل من باران را دوست دارد. یک جای نرمی پیدا میکند و زل میزند به قطرهها.
دیگر نمیگذاریم بیاید داخل خانه. خودش هم انگار به این آزادی اجباری عادت کرده. صبحها غیبش میزند و ظهر بر میگردد.
میدانی یوکا؟ من باور کردهام که با هر که بپرم به او آسیب میزنم. و خب مدارک زیادی دارم.ولی هیچوقت آن بارهایی که انسانها زدهاند روح روانم را جر و واجر کردهاند را به حساب نمیاورم. فقط ترس برم می دارد که نکند بدترش را سرم بیاورند؟ هر که به زندگیام آمد، زودی فهمید قطعهای اشتباهیام، دورم انداخت.
یک دیو در بین انسانها چه میکند؟
یوکا، خسته نشدی که اینقدر حرفهای تکراری مینویسم؟ از صدایم، کلماتم و نامههایم چه؟
دلم می خواهد یک شب ماشین را بردارم و بروم همان سکویی که از آنجا کل شهر پیداست و دیوی پیدا کنم که حرفم را بفهمد یا دستکم به تو نزدیکتر شوم. هوای اینجا حیلی خفه شده. دیگر نمیتوان حرفهای خوب زد.
این نامه نباید پست شود
دوستت دارم
ماهنشین عزیز من؛ سلام!
مدت زیادیست که برایت ننوشتهام و خدا میداند چقدر دلتنگ نوشتن بودم. ولی باید به خودم زمان میدادم.
در این چند روز بیخبری اتفاقی نیفتاد. فقط در و دیوارهای خانه بودند. و خانوادهام. مادر بیچارهام باز هم باید برود سرکار ولی پدر بعضی روزها در خانه میماند. دیروز تولدش بود. حتا یک کیک خشک و خالیهم نداشتیم. این موضوع برای من هم ناراحتکننده بود چه رسد به او.
مارکو هنوز هم اینجا زندگی میکند. کاش تا ابد بماند.
سال جدید...
فکر میکردم دیگر مفهوم گذر سالها و آمدن سال جدید برایم از بین رفتهاست. ولی وقتی دم سال تحویل به هر جان کندنی بود هفت سین جور کردم، فهمیدم که نه... خیلی چیزهاست که هنوز در من نمرده.
من زود فراموشم میشود.
ولی دلم میخواهد یواشکی به تو بگویم که واقعا دلم میخواهد به یک چیزی دست یابم. هر چه که باشد. فقط بتوانم طعم پیشرفت را بچشم. از درجا زدن خسته شدم. و همهچیز هفنهی اول خوب پیش رفت. ولی این هفته نظمم را از دست دادم. هنوز کمی از معجون اشتیاق در ته ظرف مانده. باید کمی کلهخریت به آن اضافه کنم و برای هفتهی بعد آماده باشم.
هنوز هم دلم میخواهد به ماه بیایم. پیش تو. لب یک صخره بنشینیم و از دور زمین را نگاه کنیم. دلم میخواهد فراموشم شده باشد چقدر تاریکی، مه و وحشت در این کرهی سبزآبی وجود دارد و هنوز متلاشی نشده.
ولی الآن وقتش نیست. باورم نمیشود ولی وقتش نیست. هر کسی باید به سهم خودش از سیاهی این خاک بکاهد و بعد در برود. من هنوز سهمم را ادا نکردهام.
یوکا جان، شاید باورت نشود ولی دلم حتا برای له شد در اتوبوس هم تتنگ شده، دلم برای در منفور دانشگاه، همکلاسیهای از همگسیختهام و آن خیابان پردرخت و کلیسا تنگ شده.
ولی حبس هم خوب به من ساخته. دوران بدی را نمیگذارنم. دوباره دارم میرقصم. بعضی وقتها مدیتیشن یا یوگا کار میکنم. سعی میکنم عادت جدید بهتر بسازم و به پرسفون درونم میرسم تا در سفر دنیای زیرینش راهش را پیدا کند.
در حال حاضر بزرگترین نگرانیام کلاسهای آنلاین اساتید و برقراری آرامش بینظیر حال حاضرم بعد از بازگشایی مجدد دانشگاه است.
من از خودم قدردانم. بخاطر محبتی که به خودم روا داشتهام و دوران سختی که سال گذشته تحمل کردم.
میدانم این روزها هم میگذرند و دوباره درمورد گرمای بیش از حد خورشید و آفتاب سوختگیهای تابستان برایت غر میزنم.
کرمهای بافنده ذهنم دوباره زنده شدهاند.
از دور میبوسمت و آرزوی آغوشت را دارم؛ بیشتر از همیشه.
پیش خدایی که هنوز باورش داری، از من بگو.
با عشقی تمام نشدنی.
بلکا.
سلام یوکا؛
امروز دیگر تحملم تاب شد و نامهای که سال پیش دم عید برای خودم نوشته بودم را باز کردم. شاید باورت نشود ولی حتا یک کلمهاش را هم یادم نبود.
نامه این گونه شروع شده بود: "سلام عزیز در زمان سفرکردهام؛" یادم نمیآید تا به حال کسی اینطور خطابم کرده باشد و اینقدر به دلم نشسته باشد. البته خب طبیعیست این را خودم به خودم گفتهام!
آخرش هم نوشتهام : "برای تو، خودم و خودمان که در آخر تنها راه چارهایم."
من دیوانهام. الآن حس میکنم خودم را خیلی دوست دارم. اکثر اوقات من، آن من دیگر را در گوشهای گیر میاندازد با تمام توان کتکش میزند ولی الآن من طفلکیام نوازش شده. هنوز هم زخمیست و شاید کتک بیشتری در آینده نثارش شود ولی الآن شمع کوچکی در سینهاش روشن شده که انگار از ازل خاموش بوده. شاید هم از ازل نباشد. من کودکیام را به یاد نمیآورم. آنقدر در ذهنم محو شده که گمان میکنم خیالی بیش نبوده.
دخترکی تنها و خودبرتربین بودم که به تنهاییام اصرار داشتم. البته مدرسه که رفتم همهچیز برعکس شد. دوستان زیادی نداشتم و بقیه هم به سراغم نمیآمدند. مخصوصا وقتی که سال سوم را در تابستان خواندم و یک کلاس رفتم بالاتر. دیگر حتا همان همکلاسیهایی هم که کمی باهم بازی میکردیم را فراموش کردم. بعدش با کسی دوست شدم که تا سال آخر دبیرستان صمیمی بودیم. ولی آن آخر ها حس میکردم بودن در کنارش اعصاب و روانم را بهم میریزد. نمیدانم چرا ولی با این که سعی خودش را کرد که دوستیمان برگردد دیگر سراغش را نگرفتم و حالا حتا نمیدانم کجا زندگی میکند! به جایش به انجام کار های ممنوعهی ممنوعه علاقهی زیادی داشتم. حس میکنم دوران آخر کودکی و کل نوجوانیام را هدر دادم. من مال آن چیزها نبودم؛ فقط نمیتوانم و نمیتوانستم بگویم نه.
دخترک دردانهای که من بودم در آن خانهی درندشت آقاجان با مرغ و خروسها همبازی بود. تابستانها. عاشق تابستانهای باغ آقاجان بودم. درخت زردآلوی گندهی وسط باغ بارش میرسید و من از کنار این درخت رفتنی نبودم. خانوادهی همیشه شلوغ پدری هر روز در خانهی آقاجان میهمان بودند و عمهام که به تازگی دوربین گرفته بود از همه عکس میگرفت. به لطف او مدارکی دارم که باورم شود روزی دخترک زیبایی بودم که دامنهای کوتاه میپوشیدم و در باغهایی قدم میزدم که همیشهی خدا سبز بودند. یادم میآید عمویم برایم آهنگ "تیش تیش تیش گرفته" را میخواند و من میرقصیدم. بچگیهایم خیلی میرقصیدم. الآن یادم نمیآید آخرین بار کی رقصیدم. شاید همان بچگی بود.
با مردن آقاجان همهچیز عوض شد. خانهاش (خانهمان) را اجاره دادیم و آمدیم اینجا را ساختیم. بعدشم هم مامانجان و عمه آمدند پیش ما زندگی کنند و از همان روزها بود که مادر و پدرم دعواشان میشد هی. شاید هفت سالم بیشتر نبود. من زیاد از مدرسه خوشم نمیآمد. جشن شکوفهها را تنها بودم. مادر و پدر باید میرفتند سرکار. در مسابقهی اسکیت هم کسی تشویقم نمیکرد. شاید از همان روز بود که از هرچه رقابت بود بدم آمد. چون من همیشه آخر میشدم. حتا الآن هم. کسی نبود تشویقم کند. بچهی هشت ساله که نمیفهمد باید برای دل خودش مسابقه بدهد.
بعدش هم روزهای خاکستری کانون آمد. عین خوره چسبیدم به قفسهی نوجوان و هرچه رمان بود خواندم.
یادم نمیآید که آیا کودکی شاد بودم یا نه. شاید مرگ آقا جان غمگینم کرد. شاید تنها بودنم. من که تک فرزند نیستم پس چرا احساس تنهایی میکردم؟ به هر حال دوستی نداشتم. اگر هم کسی بود که میخواستم باهاش دوست شوم رفت و آمد هایم محدود بود؛ برای همین دوستی نداشتم چون کسی نبود که بعد از ظهر ها برویم دچرخه بازی. یادم نمیآید عروسک دوست داشته باشم. یعنی فقط عروسکهایی را دوست داشتم که مرا شبها در امان نگه میداشتند. من توی بازیهایم دختری بودم که به زبانی حرف میزد که خودش هم نمیفهمید.
یوکا! من نمیدانم اینها که نوشتهام خیالاتند یا واقعیت. فقط یک تاب زنگ زده مانده و خانهای که دیگر شبیه بچگیهایم نیست.
کاش کودکیام جادویی بوده باشد و من یادم رفته. کاش همینطور بوده باشد.
از طرف کودکی که من باشم
سلام یوکای سبز؛
هر چه میخواهم برایت بنویسم کلمه کم میآورم. از چه بنویسم؟
دلتنگم. دلتنگ روزهایی که این روزها میتوانستند باشند. سیب توسط حوا چیده شده و روزها جور دیگرند.
دلم برای رودخانه تنگ شده. یاد آن شبی که رفتم لب لب آب و نوک انگشتانم را در آن همیشه خنک فرو کردم. چقدر دلم برای لمس رودخانه تنگ شده. حتا اگر از این شهر هزاران کیلومتر هم دور شوم دلم برای رودخانه تنگ میشود.
میدانم شبیه دختر های احمق احساساتی جلوه میکنم و فردا از نوشتنش پشیمان میشوم ولی همیشهی خدا دلم میخواسته با کسی که دوستش دارم کنار رودخانه راه برویم. احمقانه است. حوا هیچوقت دوبار سیب را نچید.
حتا فکر کردن به رودخانه هم لطیفم میکند. شبها کنار رودخانه... زیباترین منظره. دلم تنگ آن شب است که کاپشن برادرم را پوشیدم و در حالی که داشتم سگ لرز میزدم، بزرگترین لبخندم را نثار دوربین کردم چون که این عکس من و رودخانه و بید مجنون میشد.
واژهها از من فراری شدهاند.
از طرف یک زندانی
یوکای عزیز؛
امروز مادر زنگ زد و گفت غذا را بار بگذارم تا برسد. داشتم پیازها را خرد میکردم که صدای مارکو از بالا در آمد. نمیدانم در ذهنم چه گذشت که اصلا حواسم به چاقو نبود و دستم را بریدم.
خون همه جارا گرفت. امروز خون همه جا را گرفته بود. البته این قضیه از دیروز شروع شد. دوست مارکو را یادت هست؟ همان گربهی سفیدی که سپیده صدایش میزنم. دیروز آمده بود پشت در و میو میو میکرد. من هم از قبل پنجرهی طبقهی دوم را باز گذاشته بودم تا هوا کمی جریان یابد. مارکو از همان طبقهی دوم خودش را پرت کرد پایین. البته اول نفهمیدم که مارکو بوده. من توی اتاق نشسته بودم که صدای عجیبی آمد؛ فکر کردم دوباره سپیده کاری کرده ولی وقتی رفتم توی حیاط و مارکو را آنجا پیدا کردم یکهو صدای شکستن چینیهای دیوار دلم آمد. گربهی دیوانه! داشت از دماغش خون میآمد و به زور میتوانست حرکت کند. در یک آن به ذهنم رسید دیگر لازم نیست نگران مسائل بلوغش باشم و بلافاصله شروع کردم به سرزنش خودم.
آوردمش توی راه پله تا خونریزیاش بند آمد و بعد کل روز را روی شوفاژ دراز کشیده بود و خواب. و دوباره صبح با صدایش از جا بلند شدم. حالش خوب است فقط یک پرش نا موفق داشته.
میدانی یوکا؟
فکر میکنم من برای سنم خیلی بچهام. شاید هم خیلی احمق. درک نمیکنم چرا دغدغههایم باید اینقدر ناچیز باشند؟ نمیفهمم چرا اینقد ترسو هستم. به دنبال تغییری میدوم که حتا نمیدانم چگونه است. شاید به دنبال یک حامی. و شاید بخاطر این است که تمام دغدغهام این شده که "یعنی کسی دوستم ندارد؟ آیا من به اندازهی کافی دلربا نبودم؟ شاید هم من فقط یک هرزهی احمقم." و فکرهایی از این دست. چقدر از گذشتهام بدم میآید و چقدر دارم شبیه به گذشتهام رفتار میکنم.باورت نمیشود که چقدر در روز به خودم عناوینی را نسبت میدهم که اگر دیگری در صورتم تفشان کند شاید تا سالها از او متنفر باشم.افکارم، رفتارم و گذشتهام باعث شده من از خودم و حتا از جسمم هم متنفر باشم. خستهام از این تنفر. شاید اگر برود من هم تغییر کنم. ولی حس میکنم مثل مه در این گودال تاریک او هم در وجودم ابدی شده. مشاور میگفت باید افکار زیان بار را تا قبل از این که تبدیل به نشخوار ذهنی شوند فطعی کنی، بخشکانیشان. ولی این فکر انگار در تمام مغزم ریشه دوانده. در عین حال که خودم را دوست دارم از خودم به شدت متنفر و واقعا این چه علف هرزیست در زندگیام؟ باید افکارم را منحرف کنم. باید یک چیزی را پیدا کنم که خیلی میخواهمش. نمیدانم چه.
من چه چیز را بیشتر از همه میخواهم؟ چه چیز باعث میشود از این باتلاق خودساخته خودم را بیرون بکشم؟ آرزوهای نو. مشکل اینجاست که من هیچ چیزی را نمیخواهم. به سکون عادت کردهام و به مرگ تدریجی روحم در این باتلاق رضایت دادهام.
دوباره غم نوشتم. شاید بخاطر خوندیدگیست.
بلکای آزردهی تو.
یوکای عزیز؛
گربهی خیابانی ملقب به مارکورا که یادت هست؟
دیروز مادر تصمیم گرفت رهایش کند. میدانم دیوانگیست ولی نمیتوانستم روی حرفش حرفی بزنم. از طرفی مارکو در حال بلوغ است و اصلا نمیدانم با یک گربهی نر که قرار است برای مراسم جفتگیریاش به همهجا بشاشد چکار باید کرد و از یک جهت دیگر مطمئن بودم بر میگردد. و همینطور هم شد.
مادر او را از خانه بیرون انداخت و هنوز شب نشده بود که مارکو قانعش کرد کار اشتباهی بوده.
من داشتم سریال میدیدم که مادر با دوتا دستکش ظرفشویی پیدایش شد و گفت باید گربه را ضد عفونی کنم. خلاصه که مارکو هنوز هم در حمام زندگی میکند.البته در حال حاضر روی شکم من خوابیده و دارد کمکم میکند برایت بنویسم.
یکجورهایی دوست ندارم برود. او نزدیکترین دوستم است و به احتمال زیاد تنها دوستم. ولی خب همیشه من با آدمهای اشتباهی دوست میشوم. آدمهایی که دیر یا زود باید از زندگیام بروند. مثل خودت که رفتی. او هم یک گربهی اشتباهیست.
در این تعطیلات این حس به من القا شد که هر چقدر هم این گودال تاریک و غمزده باشد، آخرش میشود آتشی روشن کرد و دورش رقصید. مه تمام میشود و من میتوانم غل و زنجیرها را باز کنم و با تمام توانم از این سرزمین طلسم شده دور شوم. شادیهای کوچکی در رگانم تزریق شد که باور کرده بودم سال هاست از کالبدم رفتهاند. ولی با تمام شدن قرنطینه و بیرون آمدنم از غار؛ مه غلیظ صورتم را در بر میگیرد و دوباره خاکستری میشوم. همیشه همینطور بوده . . .
کاش میشد شادی ها را از رگانم بیرون بکشم و در یک شیشهی مربا قایمشان کنم. آنوقت همیشه کنارم بودند. در مورد مارکو هم همین نظر را دارم.
مادر کمی مریض شده.نگرانم. یکی از آرزوهایم این است من قبل از او بمیرم چون نمیدانم بدون او چگونه زندگی کنم.کاش درخت خرمالویی داشتم که خرمالوهایش تمام بیماریها را درمان میکردند. این گونه دو تا از آرزوهایم بر آورده میشد: درخت خرمالو و سالم بودن ابدی مادرم.
میدانی آرزوی دیگرم چیست؟ حتما میدانی. ماه و تو. دو تا شدند :)
البته که آرزوها برای نرسیدن ساخته شدند.
بازهم برایت مینویسم، به زودی. مراقب شادی جاری در رگانت باش.
دلتنگ تو؛ بلکا.
سلام یوکای عزیز؛
همه چیز تما م می شود.
ما همهی اینها را پشت سر میگذاریم و حتا میخندیم.
جای من را در ماه خالی نگهدار.
دلتنگ تو
بلکا