سلام یوکا؛
تصمیم گرفتم با نام دیگری برایت بنویسم. البته تو تنها کسی هستی که میتوانی من را بدون اسم هم بشناسی. تو روحم را لمس کردهای. کاری که هیچ انسانی تمایل نداشت امتحانش کند.
قبلاها که ماه را از پنجره دید میزدم تو نبودی که مهتاب را در روانم جاری کنی، ولی الآن حتا نوشتن برایت هم باعث میشود فکر کنم روی ماه راه میروم.
مادر دارد لازانیا درست میکند. من هم مثل همیشه غرق در فکرهایم هستم. فکرهایی که اغلبشان خوبند. البته به خودکشیهم فکر میکنم. عصر به مادر گفتم اگر مردم باید جسدم را بسوزانید یا خودم، خودم را میسوزانم. او هم بدش آمد. گفت مشاوم به درد نمیخورد و باید بروم روانپزشک. آن وقت صبح تا شب و شب تا صبح خوابم و اصلا وقت نمیکنم به خودکشی فکر کنم!
اما او این رانمیداند که دیگر آن دورهای که به خودکشی به عنوان یک راه فرار از این دنیای تاریک نگاه میکردم گذشته؛ الآن فقط به عنوان یک راه مردن مثل سکته، سرطان، ایدز، کهولت سن و ... برایم جلوه دارد. البته که نباید به خودکشی فکر کنم ولی فکر کنم زمان میبرد تا این عادت را از سرم بپرانم.
پریروز اتفاقی افتاد که منجر به کشفی در ناخودآگاهم شد.
من حرف معید را قبول ندارم. آخر در حال حاضر خودم را ضعیفتر از بقیه نمیبینم. فقط عادت کردهام به منجی داشتن.
یعنی هرگاه مشکلی برایم پیش آمده، کسی بوده که برایم حلش کند. اگر هم تنها مانده باشم، صورت مسئله را پاک کردهام. حتا یک بار هم به یاد ندارم که توانسته باشم مشکلم را خودم به تنهایی حل کنم. و همین باعث شده در هنگام هجوم مشکلات نادیدهشان بگیرم، مثل بیچارهها به بقیه نگاه کنم که چکار میکنند و در آخر هم کاسهی چه کنم به دست در خیابانها راه بروم و افکار منفیام را در صورت رفقای موقتم که آن زمان با آنها دوست بودم ( و در کل ملت) بالا بیاورم. حس میکنم حداقل شصت درصد از این بیاشتهاییام نسبت به زندگی بخاطر همین است. من یاد نگرفتهام به تنهایی رو پای خودم بایستم! من همیشه فرار کردهام و حس میکنم برای همین هم پایم به این زیرزمین تاریک غل و زنجیر شدهاست.
این افتضاح است. مثل این است که هر روز سرت را در یک سطل بزرگ گه فرو کنی و بعدش هم خوش و خرّم زندگیات را از سر بگیری.
البته این را هم قبول دارم که ادامهی زندگی در این سرزمین تاریک کار حضرت فیل است.(هیچ ایدهای ندارم حضرت فیل کی هست،اصلا.) از همان کودکی با پدر و مادری رو به رو میشوی که حتا در مورد اصلی ترین مسائل زندگی آموزش ندیدهاند و اگر خانوادهی متوسطی داشته باشی حداکثر ماهی یکبار فرصت میکنی که یک غذای خوب بخوری. بعدش هم که وارد مدرسه میشوی، آنقدر تحقیر میشوی که هم از خانه فراری میشوی، هم از مدرسه.
در هجوم مدوام تیرها، باید خودت را به نوری وصل کنی تا فقط بتوانی روحت را زنده نگاه داری.
این سرزمین تاریک، زندگی را غیر ممکن میکند. اما من باید برای یکبار هم که شده مشکلم را حل کنم. من باید قلق این غیر ممکن را پیدا کنم، تا به ممکن تبدیل شود. من یک دیوم. دیوها جان سختند. حدس میکنم تا در این زیرزمین زندگی کردن را یاد نگیرم؛ نمیتوانم به ماه بیایم.
میدانم اگر فردا این نامه را دوباره بخوانم به نظرم یک مشت حرف انگیزشی موقتی میآیند پس باید زودتر به سویت بفرستمش.
این نامه در حال حاضر نور کوچکیست که در روحم رخنه کرده.
مهتاب تابیده بر جان منی؛ بلکا 3>
- Friday 21 February 20