دَر مِه‍‍‍ـ

سایه هست، ولی کم است.

 

سلام یوکای عزیز؛

اینجا سایه‌ی جنگ کمرنگ تر شده ولی هنوز می‌توان صدای قدم‌های نحسش را شنید. هیچ چیز مثل جنگ نمی‌تواند خشم جنون‌آمیز مرا بیدار کند.

فکر می‌کردم مفهوم وطن برایم از بین رفته اما وقتی جنگ را در دو دوقدمی این منطقه‌ی نحس حس کردم دلم گرفت از این که همزبان‌هایم؛ مقصر یا بدون تقصیر، ممکن است کشته،آواره یا عزادار شوند. یک وقت فکر نکنی بخاطر این که ممکن است بمیرم این حرف‌هارا می‌نویسم... نه، من از مرگ هیچ ابایی ندارم. اما دوست ندارم بخاطر مفاهیمی که قبولشان ندارم یا سال‌هاست به انباری ذهنم منتقل شده‌اند؛ بدنم تکه‌پاره شود و یا سربازی از دشمن به خودش جرئت دست درازی به بدنم را بدهد.

همیشه بازنده‌ی جنگ‌ها مردم و علی‌الخصوص کودکان بوده‌اند. 

بیخیال...

امروز به داستان گذار سیاوش از آتش رسیدم. داستانی عجیب ولی آشنا!برایم جالب بود که سودابه حتا تا آخرین لحظه‌هم حاضر نشد مجازات گناه خود را بپذیرد. و سیاوش... حس می‌کنم عاشقش شده‌ام :))) با این که پدر احمقی دارد ولی دست‌پرورده‌ی رستم است و پسر رستم مگر می‌تواند بد باشد؟هزاران بار آرزو کردم کاش من آتش بودم تا او را در بر می‌گرفتم.

با این که به دلخواه خودم موهایم را از ته کوتاه کردم ولی این‌که کسی بهم بگوید "پسر" اذیتم می‌کند.هنوز دلیلش را نمی‌دانم ولی حدسم این است که من جنسیتم را دوست دارم. فقط موهایم را دوست نداشتم.و موهایم را دوست نداشتم بخاطر آنکه آنقدر بلند و زیاد بودند که نمی‌شد و نمی‌خواستم که زیر چارقد پنهانشان کنم و از غریبه و آشنا متلک می‌شنیدم. دیگر جان را به لبم رسانده بودند.واقعا نمی‌دانم چرا هیچ‌کسی به انتخاب‌هایم احترام نمی‌گذارد. چه الآن که از شر آن بلاهای جان راحت شدم و چه آن زمان که داشتمشان و هر روز باید بخاطر بدحجاب بودنم به بقیه حساب پس می‌دادم. البته الآن هم هر طور که راحت باشم لباس می‌پوشم ولی موهایم آنقدر کوتاه شده‌اند که دیگر پیدا نیستند ؛)

یک‌شنبه آخرین امتحانم را می‌دهم و پرونده‌ی این ترم هم بسته می‌شود. خداروشکر آن درسی را که فکر می‌کردم از پسش بر نمی‌آیم با کمترین نمره‌ی ممکن قبولم کردند.

کلاغ‌ها سمفونی تازه‌ای را شروع کرده‌اند، زندگی هنوز هم جریان دارد.

 

دوستدار تو؛ یابلو.

 

جنگ جنگ تا مرگ.

 

سلام یوکا؛ از صبح تا به حال انگار تمام غم‌ها ترکم کرده بودند. می‌خندیدم. باورت می‌شود؟ من امروز چندبار از ته دلم خندیدم،با پسرک همکلاسی‌ام سر این که چه کسی اول امتحان بدهد چانه زدم، به استاد لبخند زدم و ته دلم خوشحال بودم که با همکلاسی‌ام صمیمی تر شدم. تنها غمی که صبح احساسش کردم. غم کشته شدن سهراب بود. با این که می‌دانستم توسط پدر کشته می‌شود ولی تا قصه به آنجا رسید گریستم. گریستم و به ناهشیاری رستم ناسزا گفتم. گناه سیاوش چیست که باید بخاطر لذتی یک شبه به دنیا بیاید و بخاطر غروری مکراندود کشته شود؟ دم شب هم، لیزا و معید پیام دادند! باورت می‌شود؟ معید... دلم برایش تنگ شده. شاید بیشتر از آنچه خودش حدسش را بزند و من نشان داده باشم ولی بعضی چیز‌ها از احساسات مهم‌ترند. تازه اگر احساسات، یک‌طرفه‌هم باشند که کلا قضیه‌اش منتفی‌ست.می‌گوید بعضی اوقات سراغی از او بگیرم؛ باشد عزیزم هر صبح برایت نامه می‌فرستم که دلم تنگ شده. انگار که سد بر اثر فشار سیل غم شکسته باشد در این لحظه وجودم مثل سیبی پلاسیده در گوشه‌ای در خود جمع شده و گریه می‌کند. مارکو کنارپایم به خواب رفته. امشب هم میهمان من است. مادر حسابی وابسته‌اش شده‌است. این موضوع نگرانم می‌کند. امروز به این فکر می‌کردم که اگر قرار باشد بمبی‌هم فرود بیاید امیدوارم مرگی راحت و سریع داشته باشم. دیگر کارم از خواستن امنیت روانی گذشته؛ فقط می‌خواهم مرگی آرام داشته باشم. و شاید روزی آرزوهایم همراه با خاکستر جسدم در باد شناور شوند و در لابلای گیسوی کسی گیر بیفتند که به حقیقت وصلشان کند. شاید. یاد فیلم بوک تیفافتادم. هر وقت می‌بینمش پدر چشمانم در می‌آید از بس گریه می‌کنم. وقتی که دخترک کنار پسر یهودی نشسته و برایش داستان می‌خواند اوج زار زدن و سلیطه‌بازی‌هایم است. انگار هنر جنگ جادو دارد. چشم‌هایم را دیوانه می‌کند.

 

سردار که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور سردار گرفت؟!

 

 

 

 

گنجور

بلند شو، انسان! الآن وقت جا زدن نیست.

 

یوکای عزیز؛

دلم می‌خواهد به آسمان شب زل بزنم و زمان متوقف شود.

تو چه می‌خواهی؟

عادت دارم به سوال‌های بی‌جواب، سخنرانی‌های تنهایی و کتاب‌هایی که در قبرستان ذهنم به گور می‌سپارمشان.

دوست من، تازگی‌ها حتا صدایم هم یاری‌ام نمی‌کند برای سخن.

و من جنگاوری هستم که از تمام دنیا فقط باورش به پیروزی، برایش مانده. غلتیده در خون.

تو چه می‌خواهی؟

برگ خفته

 

 یوکای عزیز؛

 

چندین هزار سال است که انسان‌ها روی زمین زندگی می‌کنند و همه یک هدف مشترک داشتند: زنده بمانند!

ولی من نمی‌خواهم زنده بمانم. دلم می‌خواهد روحم از این قفس تیره و تار رها شود و دنیاهایی را ببینم که حتا نمی‌توانم تصورشان کنم. نمی‌توانم باور کنم که پس از مرگ دنیای دیگری نیست. اما با اکثر نظریات در مورد دنیاهای پس از مرگ هم موافق نیستم. دوست دارم خودم تجربه کنم و مثل همیشه عجله دارم.

هر روزی که تمام می‌شود، یکی از برگ‌های درختی که سال‌هاست در وجودم ریشه دوانده می‌افتد و  روی تل برگ‌های رنگارنگ دراز می‌کشد. خزان است. همیشه خزان بوده ولی این سال‌ها طوفانی‌ست. انگار که باران شدیدی در حال بارش است و من نمی‌فهمم این همه برگ کی روی زمین افتاد؟

برگ‌های مریض زرد رنگ که بار جوانی‌ام را به دوش می‌کشند؛ خسته از ضربات بی‌رحم قطره‌ها زودتر از موعود یکی یکی بر زمین می‌افتند و درخت بی‌جان کم کم به خواب می‌رود.

خوابی ابدی؟ 

 

از طرف من؛که می‌خواهد خواب زمستانی‌اش تا به ابد طول بکشد.

 

شوالیه، سوار بر تانک آخرین سیستم، وارد می‌شود!

 

سلام؛ 

فرجه‌های امتحانات شروع شدن! با این‌که بدترین اتفاق عمرم توی همین ترم افتاد ولی از خودم و نحوه‌ی جمع کردن خودم بعد از اون اتفاق شوم راضی بودم.

دیروز بعد از آخرین جلسه‌ی کلاس معارف تا دم در با استادم در مورد چندین کتاب حرف زدیم. دوسال پیش اگه بهم می‌گفتی که خودم داوطلبانه از استاد معارفم می‌خوام بهم کتاب معرفی کنه تا بیشتر اطلاعات جمع کنم صددرصد با چشمام به دیدار با پروردگار دعوتت می‌کردم.

دارم به این فکر می‌کنم که این خیلی خوبه که تا آخر عمرت چند صد کتابو خونده باشی ولی اگه تا آخر عمرت تونسته باشی حتا یه کتاب درست و حسابی رو با تمام وجودت درک کرده باشی خیلی بهتره.

البته یوکاجان، هنوزم سر اون حرفم که "از آدمای تک کتابی باید ترسید" هستم فقط می‌گم باید کتابا رو با دل و جون فهمید نه اینکه به "کتابای فقط خونده‌شده" افتخار کرد.

دیروز کلن روز  عجیبی بود.

ینی خودم خواستم که عجیب شه. همش به خودم می‌گفتم این روز آخری خودتو افسرده نگیر؛ به ور ترسوی ذهنت گوش نده؛ در مورد اون اتفاق شوم فکر نکن، اگه فکر کردی‌ام نرو تو خماری؛ چیزای عجیبو امتحان کن!

 مثلن دیروز برداشتم عمه‌خانم‌کوچیک و دخترعمه‌ی شوهرکرده رو (که به اختصار می‌شن "ع.خ.ک" و "د.ش.ک" ) بردم کافه. تازه بهشون کاپوچینو خوروندم و تونستم به صورت موفقیت‌آمیزی یک کیک شکلاتی رو به سه قسمت مساوی تقسیم کنم.

اوه! راستی...

سی آذر، قبل این‌که بریم مهمونی، در خفا موهامو بافتم و چیدم! ینی از ته ته چیدمشون! دارم ورود یک حس جدید به اسم "ماجراجوخان شجاع زاده" رو به وجودم حس می‌کنم. البته اونجانب اونقدر پرسروصدا وارد شدن که حتا خواجه حافظ شیرازی‌ام فهمیدن که من دارم تغییر می‌کنم! (تورو به آخرین نامه‌ای که در صندوق‌پستی بلاگفاییم انداختم ارجاع می‌دم)

یوکا!من بهت قول می‌دم که یه روزی که اونچنان دورم نیست؛ آرزوهامو بغل می‌کنم و برات از اینکه چقدر تجربه کردنشون شیرینه می‌نویسم. البته از سر شکم سیری و اینا نمی‌گما! من دارم تغییر می‌کنم و این‌دفعه هدفام منطقی و دوست داشتنی‌ان و کل کلشون به خودم مربوطن! 

 

یه گوشم شده در، اون یکی دروازه! فقط باید یه عنصر دیگه رو هم به وجودم اضافه کنم تا بشم اونی که می‌خوام!

 

می‌بوسمت از دور، پاکاپاکا.

 

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan