دَر مِه‍‍‍ـ

زنان کوچک دو هزار و نوزده میلادی

 

سلام یوکا؛

حس می‌‌کنم روحم رقیق شده. دوباره، از شر دنیای واقعی خودم را در خیالات دیگری غرق کردم.

من وقتی سن عتیقه‌های کاخ گلستان را داشتم اولین رمان کلاسیک غربی‌ام را خوانده‌م(اعتراف می‌کنم حتا یک بار هم پایم را آنجا نگذاشته‌ام). الآن هم برعکس قمپزهایم که گوش خر را کر می‌کند خیلی کتاب نمی‌خوانم. یعنی می‌خواهم بخوانم ولی شور خواندن از وجودم پر کشیده.

بگذریم...

 داشتم از اولین و آخرین رمان کلاسیک غربی‌ام می‌گفتم و باید اذعان کنم در ادامه شاهد جوشش احساساتی هستی که تمام وقتم را صرف پنهان کردنش می‌کنم.

زنان کوچک. تنها کتابی که چندین بار تا به حال خوانده‌ام. دقیقا به ازای هر دفعه خواندنش، اندازه‌ی یک دریا گریه کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و آنقدر وجودم را عمیق حفاری می‌کند که خودم هم نمی‌دانم دقیقن روی کدام گره کور دست می‌گذارد. من واقعا خودم را جای جو تصور می‌کنم. در حالی که حتا یک اپسیلون هم شبیهش نیستم. فقط دلم می‌خواهد دنیای ماهم به اندازه‌ی همان کتاب ساده و صمیمی بود.حالم دارد از این ساد‌ه‌خواهی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام، ساده بودنم و ساده فکر کردنم در این دنیایی که جز پیچیدگی ارمغان دیگری برایم نداشته؛ به هم می‌خورد. ولی در عین حال دلم می‌خواهد کنار بث پیانو بنوازم، در تابلوی نقاشی ایمی غرق شوم، با مگ به مهمانی‌های اعیانی بروم و هنگامی که مادر دارد نامه‌ی جنگ‌زده‌ی پدر را می‌خواند؛ یواشکی گریه کنم.

امشب اما قضیه فرق داشت.

بعد از مدت‌ها انتظار، فیلم زنان کوچک را دیدم و شاید لطیف‌ترین صحنه‌های عمرم از جلوی چشمم گذر کردند. دستکمی از کتاب نداشت. آنقدر گریه کردم که به سرفه افتادم و حس می‌کنم حداقل تمام سیاهی‌های چند روز اخیر را توانستم از روحم گردگیری کنم.

حس می‌کنم چشمانم تا دوماه دیگر اشکی ندارند و هر آن ممکن است اختیار پلک‌هایم را از دست بدهم.

ولی باید برایت می‌نوشتم.

باید می‌نوشتم که حتا اگر اهرمن تمام دنیا را سیاه کرده باشد و تورا در یک سیاه‌چال دفن؛ آخرش نور راه خودش را به چشمانت باز می‌کند.

مارکو بیدار شد.

و ماه دارد محو می‌شود ولی تو در ذهنم هستی.

 

بلکا.

 

سر درد مکرر

 

سلام یوکا؛

اینجا حبس شده‌ایم. من ترسیده‌ام. خبر خوب این‌که دانشگاه تعطیل شده. البته نمی‌دانم می‌تواند خبر خوبی باشد یا نه...

ماتیلک در خوابگاه مانده. به عنوان یک دوست باید بیاورمش خانه. باید.. باید... ولی نمی‌شود.

تمایلم به تنها ماندن ستودنی‌ست. ترسیده‌ام. گند زدم. نپرس چه شده. حال خوبی نیست. 

باید از آرزوهایم بنویسم. یوکا! من به جز رویای نویسنده شدن هیچ آرزوی بزرگی نداشتم.

از بچگی یک لپتاپ خیالی داشتم و به زبانی که خودم اختراعش کرده بودم حرف می‌زدم. الآن چه؟ همانم. شبیه بازی‌هایم. بچه که بودم دلم می‌خواست دانشمند شوم. بزرگتر که شدم، نخواستم. از سختی راهش نفسم بند آمد و هیچ کس هم ناجی‌ام نبود.من یک ترسو هستم. الآن هم.

بزرگتر که شدم آرزویم این بود که تنهایی اجازه داشته باشم، تنها باشم. الآن هم دلم می‌خواهد. ولی هستم و نیستم. دلم ماجراجویی می‌خواست، افتادن در دل مشکلات زندگی و حل کردنشان. میخواستم به خودم نشان دهم که عرضه‌اش را دارم. ولی گند زدم. بعدش هم آرزو کردم بتوانم یک خانه‌ی کوچک داشته باشم. در وسط یک شهر که رودخانه دارد. خانه‌ام را پر از گلدان کنم. گربه‌ی سیاه‌رنگی داشته باشم و کتاب بخوانم، بنویسم و راه بروم در شهری که آلوده نیست.

ولی هر روزی که می‌گذرد از رویای جوانی‌ام هم دورتر می‌شوم. دورترم می‌کنند.شاید باید این را در گوشی بگویم. حتا دلم می‌خواهد عاشق بشوم.عین دیوانه‌ها. ولی از آدم‌ها می‌ترسم. نمی‌توانم در چشمانشان زل بزنم. وقتی در خیابان راه می‌روم از ترس ناخن‌هایم را در گوشت دستم فرو می‌کنم. یک واکنش ناخودآگاه از طرف روانم که نه... دوباره نه.

در حال حاضر، شاید فقط دلم می‌خواهد در غربت بمیرم. دلم می‌خواست کشته شوم. پدر می‌گفت هرچه باسوادتر می‌شوم حرف‌های چرت تری می‌زنم. نمی‌دانم. من آرزو داشتم. کوچک بودند ولی رسیدن بهشان در اینجا گویی غیر ممکن است. حس می‌کنم در این زیرزمین تاریک طلسم‌شده به ته خط رسیده‌ام.دلم می‌خواهد لااقل توسط کسانی مورد ظلم واقع شوم که همزبان و هموطن نیستند.

رویای پر کشیدن در سر دارم در حالی که بال‌هایم را چیده‌اند.

حس می‌کنم از پاییز تا الآن صد سال طول کشیده.چه بر سرمان می‌آید؟ بازهم عادت می‌کنیم؟

 

 

ردپای نور

 

سلام یوکا؛

تصمیم گرفتم با نام دیگری برایت بنویسم. البته تو تنها کسی هستی که می‌توانی من را بدون اسم هم بشناسی. تو روحم را لمس کرده‌ای. کاری که هیچ انسانی تمایل نداشت امتحانش کند. 

قبلاها که ماه را از پنجره دید می‌زدم تو نبودی که مهتاب را در روانم جاری کنی، ولی الآن حتا نوشتن برایت هم باعث می‌شود فکر کنم روی ماه راه می‌روم.

 مادر دارد لازانیا درست می‌کند. من هم مثل همیشه غرق در فکرهایم هستم. فکرهایی که اغلبشان خوبند. البته به خودکشی‌هم فکر می‌کنم. عصر به مادر گفتم اگر مردم باید جسدم را بسوزانید یا خودم، خودم را می‌سوزانم. او هم بدش آمد. گفت مشاوم به درد نمی‌خورد و باید بروم روانپزشک. آن وقت صبح تا شب و شب تا صبح خوابم و اصلا وقت نمی‌کنم به خودکشی فکر کنم!

اما او این رانمی‌داند که دیگر آن دوره‌ای که به خودکشی به عنوان یک راه فرار از این دنیای تاریک نگاه می‌کردم گذشته؛ الآن فقط به عنوان یک راه مردن مثل سکته، سرطان، ایدز، کهولت سن و ... برایم جلوه دارد. البته که نباید به خودکشی فکر کنم ولی فکر کنم زمان می‌برد تا این عادت را از سرم بپرانم.

پریروز اتفاقی افتاد که منجر به کشفی در ناخودآگاهم شد.

من حرف معید را قبول ندارم. آخر در حال حاضر خودم را ضعیف‌تر از بقیه نمی‌بینم. فقط عادت کرده‌ام به منجی داشتن.

یعنی هرگاه مشکلی برایم پیش آمده، کسی بوده که برایم حلش کند. اگر هم تنها مانده باشم، صورت مسئله را پاک کرده‌ام. حتا یک بار هم به یاد ندارم که توانسته باشم مشکلم را خودم به تنهایی حل کنم. و همین باعث شده در هنگام هجوم مشکلات نادیده‌شان بگیرم، مثل بیچاره‌ها به بقیه نگاه کنم که چکار می‌کنند و در آخر هم کاسه‌ی چه کنم به دست در خیابان‌ها راه بروم و افکار منفی‌ام را در صورت رفقای موقتم که آن زمان با آن‌ها دوست بودم ( و در کل ملت) بالا بیاورم. حس می‌کنم حداقل شصت درصد از این بی‌اشتهایی‌ام نسبت به زندگی بخاطر همین است. من یاد نگرفته‌ام به تنهایی رو پای خودم بایستم! من همیشه فرار کرده‌ام و حس می‌کنم برای همین هم پایم به این زیرزمین تاریک غل و زنجیر شده‌است.

این افتضاح است. مثل این است که هر روز سرت را در یک سطل بزرگ گه فرو کنی و بعدش هم خوش و خرّم زندگی‌ات را از سر بگیری.

البته این را هم قبول دارم که ادامه‌ی زندگی در این سرزمین تاریک کار حضرت فیل است.(هیچ ایده‌ای ندارم حضرت فیل کی هست،اصلا.) از همان کودکی با پدر و مادری رو به رو می‌شوی که حتا در مورد اصلی ترین مسائل زندگی آموزش ندیده‌اند و اگر خانواده‌ی متوسطی داشته باشی حداکثر ماهی یکبار فرصت می‌کنی که یک غذای خوب بخوری. بعدش هم که وارد مدرسه می‌شوی، آنقدر تحقیر می‌شوی که هم از خانه فراری می‌شوی، هم از مدرسه.

در هجوم مدوام تیرها، باید خودت را به نوری وصل کنی تا فقط بتوانی روحت را زنده نگاه داری.

این سرزمین تاریک، زندگی را غیر ممکن می‌کند. اما من باید برای یکبار هم که شده مشکلم را حل کنم. من باید قلق این غیر ممکن را پیدا کنم، تا به ممکن تبدیل شود. من یک دیوم. دیوها جان سختند. حدس می‌کنم تا در این زیرزمین زندگی کردن را یاد نگیرم؛ نمی‌توانم به ماه بیایم.

 

می‌دانم اگر فردا این نامه را دوباره بخوانم به نظرم یک مشت حرف انگیزشی موقتی می‌آیند پس باید زودتر به سویت بفرستمش. 

این نامه در حال حاضر نور کوچکی‌ست که در روحم رخنه کرده.

 

مهتاب تابیده بر جان منی؛ بلکا 3>

 

 

در روزی که باران می‌بارید، تصمیم گرفت نامه بنویسد.

 

سلام یوکا؛

اینجا دارد باران می‌بارد. عطر خاک خیس‌خورده بعد از مدت‌ها در مشامم پیچیده. 

راستش را اگر بخواهی، نمی‌خواستم برایت بنویسم. هرچه می‌نوشتم تمام سیاهی بود و بس.

ولی از سه شنبه تا به حال دلیلی برای خوشحال بودن، نفس کشیدن و امید داشتن دارم. 

هفته‌ی قبل بود که فهمیدم قرار است جلسات شاهنامه برگزار کنند. خوشحال بودم. انگار بال‌هایم جان گرفته باشند برای پرواز. ولی بعدش ترس بر اندامم چیره شد. نکند ازمان بخواهند خودمان شعرهارا بخوانیم؟ خودت که می‌دانی جلوی جمع چقدر تپق دارم، تازه اشعار شاهنامه‌ام که باشند نورعلی‌نور است. نکند منی که رشته‌ام مرتبط نیست آنجا هیچ چیزی متوجه نشوم؟ وااای و هزاران نکند دیگر.

ولی مشاورم گفته بود که با خودم لجبازی کنم...سه‌شنبه ناهار را خورده و نخورده دویدم سمت دانشکده‌ی ادبیات. همیشه وقت ظهر وسایل نقلیه‌ی دانشگاه خیلی شلوغ می‌شوند برای همین پیاده رفتم. آنجا که رسیدم، حدود چند دقیقه در به در دنبال کلاس گشتم. حتا نمی‌توانی حدس بزنی دانشکده‌ی ادبیات چقدر پیچ در پیچ و گیج کننده است. کل ساختمان را گشتم و آخر هم چشمم به پوستر کلاس افتاد و فهمیدم که کلاس‌ها در دانشکده‌ی دیگری برگزار می‌شوند. دیر شده بود حسابی دیر شده بود. و تا آن یکی دانشکده حدود یک ایستگاه اتوبوس راه بود. هی یک نفر توی سرم می‌گفت "نرو! دیر شده. راهت نمی‌دهند." ولی بنا را بر لجبازی با خودم گذاشتم و تا آنجا دویدم. سر بالایی تندی بود که خدا نصیب دشمنان فرضی و غیرفرضی‌ام هم نکند. من هیچ‌.قت توی آن دانشکده‌ی دیگر نرفته بودم. در واقع آنجا کاری نداشتم که بروم. چشمت روز بد نبیند آنجا حتا از دانشکده‌ی ادبیات هم پیچ در پیچ‌تر بود. ولی قرار بود لجبازی کنم برای همین آن‌قدر گشتم تا کلاس را پیدا کردم. ولی یک قدمی در کلاس هول برم داشت که نکند اصلا برگزار نشده باشد. و با پرشی از پنجره‌ی در کلاس، چهره‌ی استاد کلاس را دیدم. قبل از آن روز من فقط عکس‌هایش را در کانال‌های مربوط به دانشگاه دیده‌بودم و حالا که او را با کیفیت می‌دیدم هول برم داشته بود. در را بازکردم. سلامی آرام زیر لب گفتم که حتا خودم هم به زور شنیدمش. هول شده بودم. آمدم در را ببندم بسته نشد ، شتی گفتم و دوباره سعی کردم که بسته شد و بعدش هم دوباره سلام آرامم را تکرار کردم و جای برای آرام گرفتن پیدا کردم.

استاد شروع کرده بود. داشت از اسطوره‌ها می‌گفت. کلمات را مثال می‌زد و تغییراتشان را بازگو می‌کرد. استاد می‌گفت باید حماسه را باور کنید. حماسه‌خوان باید آن را باور کند. و خودت که می‌دانی چقدر من در این حماسه‌ی عجیب غرقم. خدا به آقای خادم خیر بدهد. اگر پادکست‌های ایشان نبودند من هیچوقت هیچوقت سراغ شاهنامه نمی‌رفتم. کلاسی که یک ساعت طول کشید، بیشتر از پنج دقیقه برای من نبود. اینقدر محو بودم که انگار ابرها در سینه‌ام لانه کرده‌بودند. بعد از کلاس شاهنامه دیگر من قبلی نبودم. به یقین رسیدم که چقدر ادبیات فارسی را دوست دارم. 

ساعت دو کلاس ورزش داشتیم. برا من اولین جلسه بود. دیدن چهره‌های حجاب‌دار و بدون حجاب آدم‌های غریبه‌ای که همکلاسی‌هایم شدند؛ مرا در بهت فرو برد. با این که از اول عمرم با این مسئله بزرگ شدم ولی هنوز هم برایم عجیب است. حجاب چهره‌ی زنان را عجیب می‌کند. نمی‌توانم هضم کنم که قیافه‌ی عادی من بخاطر مثقالی لچک این‌قدر فضایی شود. 

وقتی استادمان را دیدم، بیشتر متعجب شدم. دخترکی ریزه‌تر از من که سن چهره‌اش به زور به هجده می‌رسید! او آنقدر در معلمی جدی و با جذبه بود که بعد از این‌که شروع به صحبت کرد حتا یک لحظه‌هم دیگر جثه‌اش به چشمم نیامد. او "استاد" بود و "زیبا".

عصر که شد از آن سالن بزرگ زدم بیرون، به رسم قدیم روی جدول کنار حیابان راه رفتم و شاهنامه گوش دادم...

 

امروزهم با صدای پیام مشاورم که جلسه‌ی امروز لغو شده بیدار شدم. اولش کمی ناراحت شدم چون نیاز داشتم که بروم ولی بعد حق دادم به او. داشت باران می‌آمد!

دیشب معید فهمید امروز قرار مشاوره دارم. بهم گفت که به مشاورم بگویم خودم را ضعیف‌تر از بقیه می‌بینم. برایم عجیب است. با این که دوست‌پسرم نیست و حتا دیگری را دوست دارد ولی به من اهمیت می‌دهد. حتا بعد از آن اتفاق دندان‌شکن که بلاکش کردم پیام داد که "چه بلایی سرت آمده؟". نمی‌دانم همه‌ی دوستی‌ها باید اینجور باشند، یا معید زیادی دارد لی‌لی به لالایم می‌گذارد؟ ولی این را مطمئنم اگر رابطه‌ای جدی را شروع کند دیگر حتا یک کلمه‌هم در موردم فکر نمی‌کند چه برسد به ابن‌که سراغم را بگیرد و این طبیعی‌ست. حتا ماتیلک را هم بعد از فارغ‌التحصیلی نمی‌بینم. و دوباره تنها می‌شوم. 

بی‌خیال.

دیشب یک خواب عجیب دیدم. داشتم کسی را که در کودکی پنهانی دوستش داشتم را نوازش می‌کردم. چندین سال است که حتا ندیدمش. برایم عجیب بود ولی حس شیرینی داشت.

حس می‌کنم زیادی احساساتی شده‌ام. این برایم بد است. من حتا دیگر نمی‌توانم به چشمان مردمان مذکر نگاه کنم.

زندگی ترکیبی از شر و نیکی‌ست. روا نبود که همه از بدی بنویسم.

کاش موسیقی می‌دانستم. موسیقی تنها زبان مشترک بین انسان‌هاست. همان زبان گم‌شده‌ی قدیمی.

 

برایت دوباره می‌نویسم...

دوست‌دار تو؛یابلو.

 

 

چه می‌شد اگر همه‌چیز کمی عجیب‌تر بود؟

 

دارم به این فکر می‌کنم که اگر اول نامه را با سلام شروع نکنم چه می‌شود؟ یا مثلا فردا با لباس دلقک‌ها بروم بیرون؟ یا دوستی با حیوانات را به دوستی با آدم‌ها ترجیح بدهم؟ یا گوشت نخورم دیگر، واقعا از گوشتخوار بودن خسته‌ام ولی بدنم ضعف اساسی دارد و نمی‌شود. بیخیال

سلام یوکا؛

یکی از اندک مزیت‌های انقلاب اسلامی این است که امروز که با استاد فرفروک کلاس داشتیم، تعطیل شد. و دیدارمان شد هفته‌ی دیگر. به شخصه بخاطر این خوشحالم ولی پریروز بعد از کلاس ترجمه که حسابی حالم گرفته بود؛  متوجه شدم خونریزی‌ام شروع شده و دیروز آنقدر حالم بد شد که نمی‌توانستم راه بروم. خلاصه که دیروز نرفتم دانشگاه.

ولی در دل می‌دانم که بخاطر نرفتن سر کلاس عموس این‌همه بهانه آوردم. چقدر از ترجمه کردن، مورد پرسش واقع شدن و زدن زیر حرفهایم متنفرم و همه‌اش سرم آمده. احساس بی عرضگی می‌کنم. کاش تمام شوم.

این‌که هیچ‌کاری را عین آدم انجام نمی‌دهم و تقریبا هیچ توانایی خاصی ندارم اذیتم می‌کند. من یک انگلم که چسبیده‌ام به زندگی پدر و مادرم و هر روز فقط بی‌ادب‌تر و پرتوقع‌تر می‌شوم. تنها فرقم با انگل این است که هر شب قبل از خواب آرزوی مرگ می‌کنم. این هم از این.

دلم یک دوربین عکاسی می‌خواهد تا بروم توی شهر و آنقدر راه بروم که از خستگی غش کنم. دلم فقط تنهایی را می‌خواهد ولی نکته‌ی جالبش اینجاست که از تنها ماندن هم می‌ترسم. تازه به لطف ا.ا و فرزندانش یک دوربین عکاسی در کشور ما خیلی بیشتر از ارزشش قیمت دارد. این هم از این.

انگار ادم ها هستند که فقط کم‌تر از ارزششان، قیمت دارند. از عکاسی کردن بخاطر فقرم و بی‌عرضگی‌ام متنفر شده‌ام. از ترجمه بخاطر دانشگاه و بی‌عرضگی‌ام. فقط ادبیات و قصه‌ها مانده‌اند.

راستی به داستان بیژن و منیژه رسیده‌ام. یک عاشقانه‌ی کامل!!! این‌قدر این قسمت از شاهنامه را دوست دارم که حس می‌کنم من همان سنگ اکوان دیوم بر چاه بیژن. کاش دیزنی یک انیمشن از این داستان می‌ساخت. خیلی قشنگ است، خیلی.

هنوز هم به یاد سیاوشم و هر وقت که مرد خوشتیپی با موهای سیاه فر می‌بینم به یاد سیاوش می‌افتم. جوانمرگ شدنش حسابی با روحم بازی کرد.اگر زنده می‌ماند شاه ایران می‌شد. همه‌اش تقصیر کی‌کاووس است‌. کین اصلی سیاوش را باید از آن پیرمرد گرفت؛ نه از تورانیان. حتا خود رستم هم مقصر بود.

داستان فرود خیلی شبیه تراژدی هواپیمای تهران کیف است. یک خودزنی کامل بخاطر یک احمق خودخواه. فقط با این تفاوت که خود فرود هم ساده‌لوح بود و مغرور. ولی این از حماقت طوس چیزی کم نمی‌کند.

حس می‌کنم فردوسی دارد با روانم بازی می‌کند. شاید اصلا دیوانه شده‌ام. 

هر روز طوری برنامه‌ریزی می‌کنم که حداقل یکبار از کنار مجسمه‌ی کاوه‌ی آهنگر رد شوم. تنها اتفاق خوب این روزها همین است.

 

بازهم برایت می‌نویسم. مرا ببخش که هنرمندانه نمی‌نویسم‌‌. قرارمان این جور نامه‌ها نبود‌. می‌دانم.

 

قربان‌تو؛ یابلو.

در پس زمینه‌ گل یخ یغمایی پخش می‌شد.

سلام یوکا؛

لباس سفیدم را یادت هست؟ همان‌که دامن بلندی داشت. آن را پوشیده بودم. پاهایم را بین چمن‌های وحشی بی حصار رها کرده بودم و می‌دویدم. دستانم را باز کرده بودم؛ باز. مثل پرنده‌ها. من پرنده بودم. موهایم بلند بود و در آغوش آسمان خود رها...

من، بار دیگر من بودم. آزاد،زیباو آرام.

بگذار این رویا همینجا متوقف شود. 

زندگی هنوز ادامه دارد.

 

یابلوی تو؛

و از اینجا بروم و از اینجا بروم.

سلام یوکا؛

 

دلم برای تو تنگ شده بود.

فردا می‌روم.کجا؟ فراتر از ترسم. امروز دوتا از همکلاسی‌هایم داشتند در مورد هدفشان حرف می‌زدند. من نمی‌دانم چه هدفی دارم. فقط دلم می‌خواهد بنویسم. و از اینجا بروم. خیلی می‌ترسم.

 

یابلو.

عطسه

 سلام یوکا؛

اینجا من دارم سرما می‌خورم.دیروز اولین روز بود. همه‌چیز فعلا آرام است. امروز سر کلاسی که برایت نوشته بودم نرفتم. فردا هم نمی‌روم. و پس فردا. شاید هفته‌ی بعد بروم.

باید یادم باشد. کلی مشق دستور دارم‌. و کلی کتاب امانت گرفته که باید بخوانم. استاد امروز می‌گفت اگر می‌خواهید بروید باید بروید فلان دسته. من هم گفتم باشد. و قرار شد یک فراخوانی برگزار شود و افراد برگزیده بروند سر کار. تازه آخر کار هم کشیدم کنار و ازم پرسید چرا پایانترمت اینقدر بد شده بود؟ گفتم اضطراب داشتم. چه می‌گفتم؟ هر ترم همین وضع است کل ترم خرخوانی می‌کنم به فرجه‌ها که می‌رسد از اضطراب و خانه نشینی وا می‌دهم. 

باورم نمی‌شود دوسال دیگر بیشتر نمانده. حس می‌کنم فرصت دانشجو بودن را سوزاندم. قبل از دانشگاه فکر می‌کردم، در انجا کلی جوانی می‌کنم ولی فقط پیرتر شدم. 

راستی! یک جفت گوشواره خریدم. پرنده... انگار که افکارم پرنده باشند. مادر می‌گفت جلای خاصی ندارند. من به این چیزها کار ندارم.

آیا باید به آینده امیدوار بود؟ این یک تله است.

قربان تو؛

سرفه

یابلو.

Designed By Erfan Powered by Bayan