دَر مِه‍‍‍ـ

عطسه

 سلام یوکا؛

اینجا من دارم سرما می‌خورم.دیروز اولین روز بود. همه‌چیز فعلا آرام است. امروز سر کلاسی که برایت نوشته بودم نرفتم. فردا هم نمی‌روم. و پس فردا. شاید هفته‌ی بعد بروم.

باید یادم باشد. کلی مشق دستور دارم‌. و کلی کتاب امانت گرفته که باید بخوانم. استاد امروز می‌گفت اگر می‌خواهید بروید باید بروید فلان دسته. من هم گفتم باشد. و قرار شد یک فراخوانی برگزار شود و افراد برگزیده بروند سر کار. تازه آخر کار هم کشیدم کنار و ازم پرسید چرا پایانترمت اینقدر بد شده بود؟ گفتم اضطراب داشتم. چه می‌گفتم؟ هر ترم همین وضع است کل ترم خرخوانی می‌کنم به فرجه‌ها که می‌رسد از اضطراب و خانه نشینی وا می‌دهم. 

باورم نمی‌شود دوسال دیگر بیشتر نمانده. حس می‌کنم فرصت دانشجو بودن را سوزاندم. قبل از دانشگاه فکر می‌کردم، در انجا کلی جوانی می‌کنم ولی فقط پیرتر شدم. 

راستی! یک جفت گوشواره خریدم. پرنده... انگار که افکارم پرنده باشند. مادر می‌گفت جلای خاصی ندارند. من به این چیزها کار ندارم.

آیا باید به آینده امیدوار بود؟ این یک تله است.

قربان تو؛

سرفه

یابلو.

Designed By Erfan Powered by Bayan