یوکای عزیز؛
گربهی خیابانی ملقب به مارکورا که یادت هست؟
دیروز مادر تصمیم گرفت رهایش کند. میدانم دیوانگیست ولی نمیتوانستم روی حرفش حرفی بزنم. از طرفی مارکو در حال بلوغ است و اصلا نمیدانم با یک گربهی نر که قرار است برای مراسم جفتگیریاش به همهجا بشاشد چکار باید کرد و از یک جهت دیگر مطمئن بودم بر میگردد. و همینطور هم شد.
مادر او را از خانه بیرون انداخت و هنوز شب نشده بود که مارکو قانعش کرد کار اشتباهی بوده.
من داشتم سریال میدیدم که مادر با دوتا دستکش ظرفشویی پیدایش شد و گفت باید گربه را ضد عفونی کنم. خلاصه که مارکو هنوز هم در حمام زندگی میکند.البته در حال حاضر روی شکم من خوابیده و دارد کمکم میکند برایت بنویسم.
یکجورهایی دوست ندارم برود. او نزدیکترین دوستم است و به احتمال زیاد تنها دوستم. ولی خب همیشه من با آدمهای اشتباهی دوست میشوم. آدمهایی که دیر یا زود باید از زندگیام بروند. مثل خودت که رفتی. او هم یک گربهی اشتباهیست.
در این تعطیلات این حس به من القا شد که هر چقدر هم این گودال تاریک و غمزده باشد، آخرش میشود آتشی روشن کرد و دورش رقصید. مه تمام میشود و من میتوانم غل و زنجیرها را باز کنم و با تمام توانم از این سرزمین طلسم شده دور شوم. شادیهای کوچکی در رگانم تزریق شد که باور کرده بودم سال هاست از کالبدم رفتهاند. ولی با تمام شدن قرنطینه و بیرون آمدنم از غار؛ مه غلیظ صورتم را در بر میگیرد و دوباره خاکستری میشوم. همیشه همینطور بوده . . .
کاش میشد شادی ها را از رگانم بیرون بکشم و در یک شیشهی مربا قایمشان کنم. آنوقت همیشه کنارم بودند. در مورد مارکو هم همین نظر را دارم.
مادر کمی مریض شده.نگرانم. یکی از آرزوهایم این است من قبل از او بمیرم چون نمیدانم بدون او چگونه زندگی کنم.کاش درخت خرمالویی داشتم که خرمالوهایش تمام بیماریها را درمان میکردند. این گونه دو تا از آرزوهایم بر آورده میشد: درخت خرمالو و سالم بودن ابدی مادرم.
میدانی آرزوی دیگرم چیست؟ حتما میدانی. ماه و تو. دو تا شدند :)
البته که آرزوها برای نرسیدن ساخته شدند.
بازهم برایت مینویسم، به زودی. مراقب شادی جاری در رگانت باش.
دلتنگ تو؛ بلکا.
- Friday 6 March 20