سلام؛
فرجههای امتحانات شروع شدن! با اینکه بدترین اتفاق عمرم توی همین ترم افتاد ولی از خودم و نحوهی جمع کردن خودم بعد از اون اتفاق شوم راضی بودم.
دیروز بعد از آخرین جلسهی کلاس معارف تا دم در با استادم در مورد چندین کتاب حرف زدیم. دوسال پیش اگه بهم میگفتی که خودم داوطلبانه از استاد معارفم میخوام بهم کتاب معرفی کنه تا بیشتر اطلاعات جمع کنم صددرصد با چشمام به دیدار با پروردگار دعوتت میکردم.
دارم به این فکر میکنم که این خیلی خوبه که تا آخر عمرت چند صد کتابو خونده باشی ولی اگه تا آخر عمرت تونسته باشی حتا یه کتاب درست و حسابی رو با تمام وجودت درک کرده باشی خیلی بهتره.
البته یوکاجان، هنوزم سر اون حرفم که "از آدمای تک کتابی باید ترسید" هستم فقط میگم باید کتابا رو با دل و جون فهمید نه اینکه به "کتابای فقط خوندهشده" افتخار کرد.
دیروز کلن روز عجیبی بود.
ینی خودم خواستم که عجیب شه. همش به خودم میگفتم این روز آخری خودتو افسرده نگیر؛ به ور ترسوی ذهنت گوش نده؛ در مورد اون اتفاق شوم فکر نکن، اگه فکر کردیام نرو تو خماری؛ چیزای عجیبو امتحان کن!
مثلن دیروز برداشتم عمهخانمکوچیک و دخترعمهی شوهرکرده رو (که به اختصار میشن "ع.خ.ک" و "د.ش.ک" ) بردم کافه. تازه بهشون کاپوچینو خوروندم و تونستم به صورت موفقیتآمیزی یک کیک شکلاتی رو به سه قسمت مساوی تقسیم کنم.
اوه! راستی...
سی آذر، قبل اینکه بریم مهمونی، در خفا موهامو بافتم و چیدم! ینی از ته ته چیدمشون! دارم ورود یک حس جدید به اسم "ماجراجوخان شجاع زاده" رو به وجودم حس میکنم. البته اونجانب اونقدر پرسروصدا وارد شدن که حتا خواجه حافظ شیرازیام فهمیدن که من دارم تغییر میکنم! (تورو به آخرین نامهای که در صندوقپستی بلاگفاییم انداختم ارجاع میدم)
یوکا!من بهت قول میدم که یه روزی که اونچنان دورم نیست؛ آرزوهامو بغل میکنم و برات از اینکه چقدر تجربه کردنشون شیرینه مینویسم. البته از سر شکم سیری و اینا نمیگما! من دارم تغییر میکنم و ایندفعه هدفام منطقی و دوست داشتنیان و کل کلشون به خودم مربوطن!
یه گوشم شده در، اون یکی دروازه! فقط باید یه عنصر دیگه رو هم به وجودم اضافه کنم تا بشم اونی که میخوام!
میبوسمت از دور، پاکاپاکا.