دَر مِه‍‍‍ـ

نامه‌ی شماره‌ی فلانم

سلام یوکا؛

دیشب برایت نوشتم. ولی بازهم می‌خواهم برایت بنویسم.

روز آخری که ماتیلک را دیدم و باهم بودیم. رفتیم خیابان تعطیل شده. او گفت که قهوه خیلی دوست دارد. یعنی از مزه‌ی تلخ خوشش می‌آید. 

دم یک فولکس واگن ایستادیم و اسپرسو گرفتیم. آقاهه فکر می‌کرد فقط یکی می‌خواهیم برای همین بیشتر طول کشید و من همش می‌گفتم همین چس مثقال را می‌دهند فلان تومان؟؟؟؟ همین چس مثقال؟؟؟ و بعدش همین چس مثقال پدرم را در آورد. ماتیلک جوری اسپرسو را نوشید انگار اصلا هیچ چیز خاصی نیست ولی اندازه‌ی عمق چاه جهنم تلخ بود. از تلخی ترش بود. و من اینقدر قیافه‌ام درهم رفت که یک لحظه فکر کردم چشم‌هایم دارند از آن ور سرم بیرون می‌زنند.

آخرش هم که به زور پایینش دادم، قیافه‌ی قهرمان به خودم گرفتم و او از من عکس گرفت.

دختر دهاتی.

نمی‌دانم چرا این را برایت نوشتم. فقط یکی از معدود روز‌های اخیرم بود.

کاش مثل راک توی این فیلمی که پدر دارد می‌بیند اعتماد به نفس داشتم.

دلم کمی امید و شاید کمی شادی می‌خواهد. یادم باشد تکالیف مشاور را انجام دهم.

دلم کسی مثل هادس را می‌خواهد، پوستم را بکند ببرد دنیای مردگان و در آخر تبدیل به ملکه‌ی مردگان و یک کیمیاگر شوم. ولی هادس باید خودم باشم.

برایم دعا کن که هفته‌ی بعد و هفته‌ی بعدترش را مثل راک اعتماد به نفس بگیرم و بروم سر کلاس بشینم. انگار نه خانی آمده نه خانی رفته.

خدانگهدارت باشد.

یابلو ی تو.

الغیاث

یوکای عزیز، سلام.

آرامش قبل از طوفان بر وجودم سایه انداخته. و از عمق این سایه می‌توان به مهابت طوفان پیش‌رو پی برد.

بیا به شعر پناه بریم...

حافظ سروده:

درد ما را نیست درمان الغیاث

هجر ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قصد جان کنند

الغیاث از جور خوبان الغیاث

در بهای بوسه‌ای جانی طلب

می‌کنند این دلستانان الغیاث

خون ما خوردند این کافردلان

ای مسلمانان چه درمان الغیاث

همچو حافظ روز و شب بی خویشتن

گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث

خون ما خوردند...

امروز یک دختر گفت دوستم دارد. کاش منظورش دوست داشتن عادی باشد. حوصله ندارم. به دوستت دارم ها عادت ندارم. حتا معید هم نگفت دوستم دارد.

واقعا هم دوستم ندارد.احمقانه‌ست.طبیعتا نباید ناراحت باشم ولی ناراحتم. غمگین بودن شده حالت عادی‌ام. چقدر غر می‌زنم.

خون ما خوردند این کافردلان به گامتشان هم نبود که ما کم خونی داریم، دلمرگ می‌شویم!

قربانت،

صدایم می‌زنند.

باز هم برایت می‌نویسم.

یابلوی غمگین تو.

بهرام به گیو گفت که انتقامش را بگیرد ولی در لحظه‌ی آخر منصرف شد؛ دیر شده بود ولی!

 

سلام یوکا؛

دلم برایت تنگ شده بود.

امشب یک جایی در مورد عصر آکواریوس خواندم. اکثرش را نفهمیدم.ولی انگار قرار است منقرض شویم لابد.

اینجا همه چیز در حال فروپاشی‌ست. نه ظاهرا.

همه‌ی واحدهایم را برداشتم و گوربابای ظالم و ظلم‌پذیران گویان خودم هم در جرگه‌ی ظلم‌پذیران قرار گرفتم. لعنت به من. حس خوبی به خودم ندارم. برای بار هزارم زیر حرفم زدم. ولی مشاور می‌گفت آینده‌ات را خراب نکن. کدام آینده؟!

بله! بلاخره تسلیم شدم و مشاور رفتم. با پول مادرم. حس خوبی به خرج کردن پول‌های والدینم ندارم. ولی آنقدر بی‌عرضه و کله‌پوک هستم که به درد هیچ‌کاری هم نمی‌خورم. به علاوه دارم تقریبا هفتاد درصد اوقات مفیدم در روز را در آن دانشگاه لعنتی می‌گذرانم تا به خیال خودم و مشاورم "آینده‌ام را بسازم" برای بار دوم می‌پرسم کدام آینده؟

مشاور گفت نامه‌ای به پدر بنویس. چگونه بنویسم یوکا؟ خودت بهتر می‌دانی که هنوز پ را هم نگفته من اشکم دم مشکم است. حالا نامه بنویسم؟ من فقط برای تو می‌خواهم نامه بنویسم. تو تنها کسی هستی که فقط مرا می‌خوانی.

اتفاق خوب این هفته این بود که بلاخره فصل جدید CAOS رسید. یک شبه هر هشت قسمت را سر کشیدم. داستان‌های جادویی، هیولاها، پسران جذاب، و شیطانی که ظاهر ادم دارد و تا به حال دوبار مجبورمان کرده‌اند قسمت تحتانی‌اش را ببینیم را دوست دارم. ولی آن عقاید فمینیستی و لاو ایز لاوی را که در داستان به خیال خودشان پنهان کرده‌اند تا در ذهنمان بچپانند را دوست ندارم. دنیا برعکس شده انگار! قبلا باید از شست‌وشوی مغزی حکومت فرار می‌کردیم، الآن از شست‌وشوی مغزی این‌ها. البته من غلط بکنم دیگر عقایدم را با کسی به جز تو و با این همه صراحت بگویم. انگار وقتی عقیده‌ام از دهانم خارج می‌شود و به گوش طرف مقابل می‌رسد حالت احمقانه به خودش می‌گیرد‌. نیمی از عقایدم غلط و نیمی دیگر پوچ‌اند ولی این‌ها درست‌ترین‌هایی‌ست که تا به حال پیدا کرده‌ام.

وقتی کسی یا کسانی قدرت دارند که به آسانی لهت کنند، در صورتی که به تو ظلم کنند، تو نباید جلویشان بایستی، نباید اعتراض کنی، نباید بگویی بالای چشمتان ابروست؛چون لهت می‌کنند! این عاقلانه‌ترین تصمیم است. ولی درست‌ترین تصمیم کدام است؟

بعضی وقت‌ها به خودم نهیب می‌زنم که این زندگی دوزاری که تو داری،هیچ چیزش شبیه نویسنده‌ها نیست. آن‌ها عمیق فکر می‌کردند. عمیق زندگی می‌کردند و با انسان‌های عمیق می‌گشتند. ولی تو چه؟ بعدش به خودم یادآور می‌شوم که همین‌است که هست. جوانی که نمی‌کنم لااقل باید از همین زندگی کپک‌زده‌ام خوشم بیاید. 

امروز معید دوباره پیام داد. کاش هیچ‌وقت دیگر دلش نخواهد با من حرف بزند. کاش هیچ مذکری حتا دیگر نگاهم هم نکند. همانطور که من می‌ترسم نگاهشان کنم. جدی جدی از آبان تا به حال حتا نمی‌توانم در چشمان پسرها نگاه کنم. حس خود کم‌بینی و ترسم باهم قاطی شده. حتا می‌ترسم کوچک‌ترین دیالوگی با آن ها داشته باشم. این موضوع را شرم کردم که به مشاورم بگویم. شاید اسمش شرم نباشد ولی فعلا واژه‌ی مناسب تری به ذهنم نرسید.

چقدر برایت نوشتم!!!

دیگر نمی‌نویسم.

 

 

یابلوی پریشان تو.

تا بعد؛

 

دلیر اما خسته

 

سلام یوکای عزیز؛

قصد نداشتم برایت بنویسم. 

اما اینجا شبیه یک گور دسته‌جمعی‌ست. زمین یک گور دسته جمعی‌ست. 

تازگی‌ها اینقدر خواب‌آلود شده‌ام که وسط شاهنامه گوش دادن هم خوابم می‌برد.

نمی‌دانم کی منفی بافی‌هایم تمام می‌شود. نوبت مشاوره گرفته‌ام. از طرفی‌ هم به خودم حق می‌دهم.

درمانده‌ام.

دلم تنگ کسی شده که نمی‌شناسمش. کتاب‌های جامعه اسلامی بعد از چندین ماه پیشم مانده. قرار بود خبرم کنند. مثل استخوان در گلو می‌ماند. فردا می‌روم دانشگاه. مرددم. کاش حرفی نمی‌زدم و فقط کارم را می‌کردم. درست است که باید شجاع‌تر باشم ولی نه این‌گونه. حماقت شجاعت نیست‌. ولی من شجاع می‌شوم‌ دلیر.

برایت می‌نویسم ولی اگر تحمل داشته باشم به زودی نه. باید به فکر درمان باشم. 

 

آموزش، مرگ به نیرنگ تو!

 

سلام یوکا؛

اینجا همه سر در خلوت خودشان کرده‌اند و به گامتشان نیست.

 

دوست مارکو هرشب نزدیک ساعت هشت می‌آید دنبالش. ماهم پرتش می‌کنیم بیرون تا با هم بازی کنند. منظور از ما اکثرا من است. ولی کره خر ها یادگرفته‌اند چگونه در ورودی را باز کنند و یکهو می‌بینیم که سرکله‌شان در خانه پیدا شده. دوست مارکو هم کم کم دارد اهلی می‌شود. این موضوع را خوش ندارم. حیوانات نبایند اهلی شوند. مارکو هم بیمار و بی‌پناه بود. نمی‌شد بگذاریم تا بمیرد. مادر می‌گوید هوا که گرم تر شد می‌رود یک‌جایی گم و گورش می‌کند. من هم به او گفتم هر بلایی که می‌خواهد سرش بیاورد؛ فقط مرا از نقشه‌هایش باخبر نکند.

امروز فهمیدم آموزش دو نمره بخاطر این که روزهای آخر را نرفتیم از من و بقیه کم کرده. در گروه نوشتم نمی‌توانم این ظلم را بپذیرم. آموزش باید به تصمیم‌مان احترام بگذارد. تصمیم گرفتم این ترم درس‌هایی را که نمره ازشان کم شده بر ندارم. هیچکسی تقریبا حمایتم نکرد. یک‌جورهایی با زبان بی‌زبانی گفتند برو بمیر با این کارهای انتیکه‌ات. حس می‌کنم خیلی تنهام. سال اول چه آرزوهایی که نداشتم. فکر می‌کردم دوست صمیمی پیدا می‌کنم و آن‌قدر آزاد می‌شوم که بتوانم با پسرها هم دوست شوم و یا حتا با گروه دوستانم برویم بیرون. ولی زهی خیال باطل! توی کلاس هیچکسی حتا نمی‌فهمد که من وجود دارم یا نه. تقریبا اگر از ایشان سراغ من را بگیری بعد از چند دقیقه تفکر تازه یادشان می‌آید من کی‌ام! شاید این که نوشتم هر کسی دوست دارد براساس تفکراتش به این موضوع واکنش نشان بدهد، اذیتشان کرد. ولی آخر هر وقت خواستیم یک کار گروهی کنیم یک انقولتی توش آوردند. چه می‌گفتم؟ می‌دانستم اگر بهشان می‌گفتم همگی باهم انتخا‌ب واحد نکنیم حداقل یک نفر بود که این کار را می‌کرد. کاش اصلا در گروه حرف نزده بودم و کار خود را می‌کردم. می‌دانم اگر این ترم، این تقریبا پنج واحد را برندارم باید تا سال بعد صبر کنم و حتا یکیشانم پیش‌نیاز است و ترم بعد هم نمی‌توانم انتخابش کنم. پس در حقیقت یک‌سال عقب می‌افتم. و شهریه‌ی ترم اضافه‌اش را باید پدر و مادرم بدهند در حالی الآن حتا روحشان هم خبر ندارد من می‌خواهم چکار کنم.باید پول‌هایم را جمع کنم. نمی‌خواهم اذیتشان کنم. ولی این به این معناست که ارشد پرررر! بیخیال با این کارم حتا اگر عقب هم نمی‌افتادم توی پرونده‌ام می‌آمد و ارشد باز هم پر بود. حتا ممکن است اخراجم کنند. تحفه‌ترین دانشگاه دنیا با تحفه‌ترین آموزش دنیا به من افتاده. امیدوارم خدا بخیر کند.

 

فکر کن، سه ماه تمام، چهار روز هفته، از دهاتمان یک ساعت با اتوبوس‌های قراضه‌ی شهرداری و کلی آلودگی هوا کوبیدم رفتم دانشگاه؛ آخرش هم بخاطر این که در روزهایی که عملا اساتید هیچ‌کاری نداشتند بکنند نرفتیم، دو نمره از همه کم کردند. انگار مهدکودک است.

دارم به این فکر می‌کنم اگر او بود یا حتا اگر معید بود، شاید کمی راهنمایی‌ام می‌کردند. دارم به این نتیجه می‌رسم که من فقط پسرها را بخاطر این که تنها نباشم می‌خواهم و این اصلا خوب نیست.

چقدر غر زدم. من یک قانون شکن احمق حق به جانبم. کارم را هم می‌کنم.

 

یابلوی لجباز تو. 

جاده

 

سلام یوکا؛ 

نمی‌دانم چه بنویسم. زندگی به هر شکلی که هست راه خود را پیدا می‌کند. اما مردگان در جای خود می‌مانند و فراموش می‌شوند. شاید هم برعکس باشد. مردمان زنده در جاده‌ی زندگی می‌دوند و مردگانی که ساکن شده‌اند دیگر یاد مسافران نمی‌کنند. مقصد کجاست؟ چرا کسی نمی‌داند. کاش این همه از مرگ ننویسم. دلم کمی زندگی می‌خواهد. دلم برای کسی که دوسال پیش، خیالش را دوست داشتم تنگ شده. چاره چیست؟ چرا به دنبال غمم هی. 

 

 یابلوی سرگردانت.

آقای صادق هدایت می‌فرمان که:


 

مستقیم، چابهار.

 

سلام یوکا؛

یافتم!

بلاخره یافتم کجا می‌خواهم گم بشوم. تپه‌های کردستان! دلم برای آن فضای جادویی به شدت تنگ شده. با این که تابستان برای اولین بار رفته بودم آنجا، اما انگار سال‌ها بود آنجا زندگی می‌کردم. 

تابحال چابهار نرفته‌ام ولی مطمئنم نسبت به آنجا‌هم همچین حسی دارم. دلم برای کردستان و چابهاری که هیچ‌وقت ندیدمش تنگ شده. 

امشب توی ماشین با مادر دعوایم شد.داشتم از سرما یخ می‌زدم. او هم دوباره شروع کرده بود که چرا قیافه‌ام را اینجوری می‌گیرم. منطورش از اینجوری ، غمگین بود‌. باورش نمی‌شود که من می‌توانم غمگین باشم. حق هم دارد؛ مگر چه کم دارم؟

ولی یوکا! وقتی آدم غمگین است، قیافه‌اش هم ناخوداگاه همانگونه می‌شود. و غم همیشه به دلیل نداشتن یا کمبود چیزی نیست. حداقل غم من این‌گونه نیست. از آبان‌ماه تا به حال اتفاقاتی افتاد که باعث شد بشکنم. من چیزی کم ندارم ولی آن‌قدر روانم آسیب دیده که نمی‌توانم هجوم سیل غم به وجودم را کنترل کنم. گفتم سیل... سیل... سیستان، تنها خاطره‌ام از آنجا مربوط به سال‌های دوری‌ست که رفته بودیم مسابقه. همه‌چیز برایم عجیب بود. مطمئنم اگر باز‌هم بروم آنجا همه‌چیز برایم عجیب است. نه آن عجیب‌های بد. آن عجیب خوبی که دوست دارم کشفش کنم. دلم می‌خواهد کمک کنم. ولی نمی‌دانم چگونه. دلم می‌خواهد مفید باشم. 

خلاصه آخر به مادر گفتم که آنقدر وضعیت احساسی‌ام پیچیده شده که نمی‌خواهم توضیح بدهم ولی حتا یک زخم کوچک‌هم زمان می‌برد تا کاملا خوب شود چه برسد به این ضربه‌ها.

و این‌که شاید اگر این اتفاقات برای یک نفر دیگر می‌افتاد به گامتش‌هم نبود. شاید من دارم شلوغش می‌کنم ولی آخر این غم که واقعی‌ست. بعضی وقتا خودم هم به خودم شک می‌کنم که آیا من واقعا غمگینم؟ شاید دارم برای جلب توجه این کارها را می‌کنم... ولی جلب توجه چه کسی؟!

شاید آن‌قدر در غم غرق شده‌ام که وجودش برایم مبهم شده. شاید هم کمی شادی دارد به روانم می‌رسد. ولی پس چرا هنوز قلبم سنگین است؟ نکند مشکل قلبی... آه خدایا.

یوکا! غم برای زندگی من لازم است. حداقل مقدار کمی از آن. باعث می‌شود گریه کنم. خودم را جمع و جور کنم و خلاق‌تر شوم.

یوکا! نمی‌دانم این چه وضعی‌ست.

 

راستی دستم بهتر است.

بازهم برایت می‌نویسم. به امید آمدن غم‌های سازنده.

یابلوی غمناک تو.

 

ساده.

 

سلام یوکا؛

اینجا من غریبه‌ام. در خانه‌ای که بزرگ شدم غریبه‌ام. در شهری که تمام عمرم را در آن نفس کشیدم غریبه‌ام و از تو چه پنهان که نسبت به این شهر تنفر خاصی دارم.

چه کنم؟ نه می‌توانم فرار کنم نه می‌توانم بمانم. چه کنم. حتا کسی نیست به جز تو. تو، یک موجود خیالی که از فرط بی‌خانمان بودن احساسم به خانه‌ی نامه‌هایت پناه آورده‌ام.

هیچ‌کسی به جز تو نفهمید چه‌قدر نامه نوشتن را دوست دارم.

دلم می‌خواهد به اندازه‌ی تمام عمرم گریه کنم. به اندازه‌ی تمام عمر.

کاش من هم مثل سیاوش کسانی را داشتم که برایم پیش‌بینی می‌کردم جوانمرگ می‌شوم. آن وقت شاید کمی شاد بودم که نفس‌های مقدر شده‌ام خیلی کم است. زود تمام می‌شود. آن‌وقت آرام‌تر بودم. چه بگویم به جز غم؟

دلم می‌خواهد بروم. نمی‌دانم کجا. فقط دلم می‌خواهد از این دنیای پیچیده جدا شوم. از کی این‌قدر همه‌چیز پیچیده شد؟ بدم می‌آید‌.

دستم هم درد می‌کند. هنوز بیست سالم نشده ولی مثل پیرزن‌ها هر روز یک دردی در تنم پیدا می‌شود. دستم خیلی درد می‌کند.

شاید خوشحال باشی که این گوله‌ی انرژی منفی برای چند روز برایت نامه نمی‌فرستد. آره شاید.

 

دعا کن دستم چیزخاصی نباشد. برای نوشتن نیازش دارم.

یابلوی ساده دلت.

 

برنج نپخته

 

سلام یوکا؛

دیگر نمی‌دانم اینجا چه خبر است. مثل بزدل‌ها تمام پنجره‌هایی که به بیرون باز می‌شوند را قفل کرده‌ام کردم و اگر کوچک‌ترین صدایی‌ از نکبتی که در بیرون در جریان است به گوشم برسد، در گوش‌هایم را می‌گیرم و شروع می‌کنم به جیغ زدن. راستی چرا نوشتم مثل بزدل‌ها؟؟؟ من یک بزدل به تمام معنا هستم! زندانبان‌های من آدم‌هایی که قبلا فکر می‌کردم همه‌ی زندگی‌ام زیر دستشان است؛ نیستند. زندانبان من، ترس من است.

اگر روزی کسی خواست بداند بزدل‌های احمق چگونه‌اند، عکس مرا به او نشان بده! البته که کسی نمی‌خواهد... 

بیخیال.

چرا نمی‌توانم یک لحظه‌ام دست از سرزنش خود بردارم؟

امروز قمارباز را خواندم. و برایم جالب است، آیا الکسی واقعا عاشق بود؟ این چه نوع عشقی‌ست؟ شاید هم دیدگاه من نسبت به عشق زیادی افسانه‌ایست.

حالا فهمیدم چرا نمی‌توانم دست از سرزنش حودم بردارم.چون دلم را خنک می‌کند و از احساس گناه‌کاری و مسئولیتم می‌کاهد. ولی آخر من شک دارم. چگونه باید تشخیص بدهم جانم را دارم برای یک چیز خوب فدا می‌کنم؟آه خدایا. کاش یک دستمال جادویی داشتم و می‌توانستم این غبار بدبینی را از تمام وجودم بزدایم. کاش کمی ایمان داشتم... ایمان بخورد تو سرم! کاش کمی جرئت داشتم. کاش اینقدر زود جا نمی‌زدم.

یوکا! برای این همه پریشان‌نویسی‌ام عذر می‌خواهم. خیلی غمگین و ترسیده و عصبانی‌ام. دیشب برای ماتیلُک (بلاخره برای آن هم‌کلاسی‌ام که داشتم باهاش صمیمی می‌شدم اسم انتخاب کردم) نوشتم "دوباره دارم به خودکشی فکر می‌کنم ولی نگران نباش." بعدش هم گوشی‌ام را خاموش کردم.کاش نمی‌نوشتم.مگر از دست او چه کاری بر می‌آید؟ به راستی کاش مردن به این راحتی‌ها بود. راستی، چرا همه‌چیز را اینقدر سخت می‌گیرم؟ حتا مردن.

 

صبح کنار شوفاژ، در افکارم غرق بودم که مامانجون برنج نپخته‌ای را برداشت و گفت" حضرت فاطمه(س) یک روز از صبح تا ظهر توی مطبخش دنبال یک برنج گشت  و وقتی پیداش کرد با دندونش، اینجوری ( برنج را بین دندان های بالا و پایینش گذاشت و یکهو پایین آوردش، مثل همان پادشاه شکم گنده‌ها که ران مرغ می‌خورند) یه تیکه از برنج رو کند و بهش گفت " چقد دنبالت بگردم؟ " (البته همه‌ی این‌هارا با لهجه می‌گفت) از اونن روز به بعد یه تیکه از همه‌ی برنجا کنده شده. این یکی از معجزه‌های حضرت فاطمه س"

خب طبیعتا کلی سوال ذهنم را درگیر کرد: این که کسی که ادعا می‌کنید معصوم است چرا باید از دست یک برنج عصبانی شود، یا این که اصلا یک برنج چه اهمیتی دارد، یا کلی سوال دیگر ولی حوصله نداشتم و ترجیح دادم باورش کنم! چون داستان بامزه‌ای بود.باعث شد برای پنج دقیقه یادم برود که چقدر بزدلم.

یوکا نمی‌دانی چقدر خسته‌ام. کاش می‌شد ذهنم را خاموش کنم و فقط درس بخوانم.

دلم می‌خواهد فقط درس بخوانم. مثل یک ربات درس بخوانم تا یادم برود واقعا چقدر بزدلم.

 

باز هم برایت می‌نویسم.

یابلوی بزدل تو

 

 

رختشورخانه

 

سلام یوکا؛ 

کوتاه به عرضت می‌رسانم: انگار در دلم دارند رخت می‌شویند.

منتظرم باش؛ یابلوی دست‌وپاچلفتی‌ات.

تنها مرگ است که انسان‌ها را به هم وصل می‌کند.

سلام یوکا؛

اینجا غم رفتنی نیست انگار. همه‌چیز شبیه به یک فیلم غم‌ناک شده. انگار هیچ‌چیز دیگر واقعیت نیست.نمی‌خواهم اینجا بمانم. اینجا وطن نیست. اینجا مهربان نیست. همه‌چیز ترسناک است. حتا باریدن باران هم ترسناک است. دلم نمی‌خواهد بگویم که من در وطن خودم زندگی می‌کنم. من اینجا غریبه‌ام. من هر جا بروم غریبه‌ام. کی این غریبگی تمام می‌شود؟ 

 

 

 

 

 

 

 

دیروز مارکو را در آغوش گرفته بودم.شبیه مادری که بچه‌اش را. تعجب کردم. این حس‌ها را همیشه پنهان می‌کنم نباید که باشند. هر چیزی که مرا به دیگرانی غیر از مادرم وصل می‌کند نباید باشد. از روی شکم‌سیری نمی‌گویم. احساس اضافی بودن دارم. نمی‌خواهم وصل شوم.

چقدر غمگینم...

چقدر غمگینم... کی این کابوس قرار است تمام شود؟  آیا حقمان است؟ 

امروز سیاوش هم از وطن خویش بریده بود. می‌خواست برود به جایی که بتواند زندگی کند. می‌دانم آرزویم محال است. ولی کاش سیاوش‌ها را نکشند! قدر که نمی‌دانند فقط نکشندشان.

دارم چرت می‌نویسم. خیلی غمگینم. دلم می‌خواهد یک کسی وردی چیزی بخواند و تمام اتفاقات آبان به بعد از یادم پاک شود.

 

 

غمگین‌ترین یابلویی که تابحال بوده‌ام؛ امیدوارم نامه‌ی بعد خوشحال باشم.

 

سایه هست، ولی کم است.

 

سلام یوکای عزیز؛

اینجا سایه‌ی جنگ کمرنگ تر شده ولی هنوز می‌توان صدای قدم‌های نحسش را شنید. هیچ چیز مثل جنگ نمی‌تواند خشم جنون‌آمیز مرا بیدار کند.

فکر می‌کردم مفهوم وطن برایم از بین رفته اما وقتی جنگ را در دو دوقدمی این منطقه‌ی نحس حس کردم دلم گرفت از این که همزبان‌هایم؛ مقصر یا بدون تقصیر، ممکن است کشته،آواره یا عزادار شوند. یک وقت فکر نکنی بخاطر این که ممکن است بمیرم این حرف‌هارا می‌نویسم... نه، من از مرگ هیچ ابایی ندارم. اما دوست ندارم بخاطر مفاهیمی که قبولشان ندارم یا سال‌هاست به انباری ذهنم منتقل شده‌اند؛ بدنم تکه‌پاره شود و یا سربازی از دشمن به خودش جرئت دست درازی به بدنم را بدهد.

همیشه بازنده‌ی جنگ‌ها مردم و علی‌الخصوص کودکان بوده‌اند. 

بیخیال...

امروز به داستان گذار سیاوش از آتش رسیدم. داستانی عجیب ولی آشنا!برایم جالب بود که سودابه حتا تا آخرین لحظه‌هم حاضر نشد مجازات گناه خود را بپذیرد. و سیاوش... حس می‌کنم عاشقش شده‌ام :))) با این که پدر احمقی دارد ولی دست‌پرورده‌ی رستم است و پسر رستم مگر می‌تواند بد باشد؟هزاران بار آرزو کردم کاش من آتش بودم تا او را در بر می‌گرفتم.

با این که به دلخواه خودم موهایم را از ته کوتاه کردم ولی این‌که کسی بهم بگوید "پسر" اذیتم می‌کند.هنوز دلیلش را نمی‌دانم ولی حدسم این است که من جنسیتم را دوست دارم. فقط موهایم را دوست نداشتم.و موهایم را دوست نداشتم بخاطر آنکه آنقدر بلند و زیاد بودند که نمی‌شد و نمی‌خواستم که زیر چارقد پنهانشان کنم و از غریبه و آشنا متلک می‌شنیدم. دیگر جان را به لبم رسانده بودند.واقعا نمی‌دانم چرا هیچ‌کسی به انتخاب‌هایم احترام نمی‌گذارد. چه الآن که از شر آن بلاهای جان راحت شدم و چه آن زمان که داشتمشان و هر روز باید بخاطر بدحجاب بودنم به بقیه حساب پس می‌دادم. البته الآن هم هر طور که راحت باشم لباس می‌پوشم ولی موهایم آنقدر کوتاه شده‌اند که دیگر پیدا نیستند ؛)

یک‌شنبه آخرین امتحانم را می‌دهم و پرونده‌ی این ترم هم بسته می‌شود. خداروشکر آن درسی را که فکر می‌کردم از پسش بر نمی‌آیم با کمترین نمره‌ی ممکن قبولم کردند.

کلاغ‌ها سمفونی تازه‌ای را شروع کرده‌اند، زندگی هنوز هم جریان دارد.

 

دوستدار تو؛ یابلو.

 

جنگ جنگ تا مرگ.

 

سلام یوکا؛ از صبح تا به حال انگار تمام غم‌ها ترکم کرده بودند. می‌خندیدم. باورت می‌شود؟ من امروز چندبار از ته دلم خندیدم،با پسرک همکلاسی‌ام سر این که چه کسی اول امتحان بدهد چانه زدم، به استاد لبخند زدم و ته دلم خوشحال بودم که با همکلاسی‌ام صمیمی تر شدم. تنها غمی که صبح احساسش کردم. غم کشته شدن سهراب بود. با این که می‌دانستم توسط پدر کشته می‌شود ولی تا قصه به آنجا رسید گریستم. گریستم و به ناهشیاری رستم ناسزا گفتم. گناه سیاوش چیست که باید بخاطر لذتی یک شبه به دنیا بیاید و بخاطر غروری مکراندود کشته شود؟ دم شب هم، لیزا و معید پیام دادند! باورت می‌شود؟ معید... دلم برایش تنگ شده. شاید بیشتر از آنچه خودش حدسش را بزند و من نشان داده باشم ولی بعضی چیز‌ها از احساسات مهم‌ترند. تازه اگر احساسات، یک‌طرفه‌هم باشند که کلا قضیه‌اش منتفی‌ست.می‌گوید بعضی اوقات سراغی از او بگیرم؛ باشد عزیزم هر صبح برایت نامه می‌فرستم که دلم تنگ شده. انگار که سد بر اثر فشار سیل غم شکسته باشد در این لحظه وجودم مثل سیبی پلاسیده در گوشه‌ای در خود جمع شده و گریه می‌کند. مارکو کنارپایم به خواب رفته. امشب هم میهمان من است. مادر حسابی وابسته‌اش شده‌است. این موضوع نگرانم می‌کند. امروز به این فکر می‌کردم که اگر قرار باشد بمبی‌هم فرود بیاید امیدوارم مرگی راحت و سریع داشته باشم. دیگر کارم از خواستن امنیت روانی گذشته؛ فقط می‌خواهم مرگی آرام داشته باشم. و شاید روزی آرزوهایم همراه با خاکستر جسدم در باد شناور شوند و در لابلای گیسوی کسی گیر بیفتند که به حقیقت وصلشان کند. شاید. یاد فیلم بوک تیفافتادم. هر وقت می‌بینمش پدر چشمانم در می‌آید از بس گریه می‌کنم. وقتی که دخترک کنار پسر یهودی نشسته و برایش داستان می‌خواند اوج زار زدن و سلیطه‌بازی‌هایم است. انگار هنر جنگ جادو دارد. چشم‌هایم را دیوانه می‌کند.

 

سردار که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور سردار گرفت؟!

 

 

 

 

گنجور

Designed By Erfan Powered by Bayan