دَر مِه‍‍‍ـ

تنها مرگ است که انسان‌ها را به هم وصل می‌کند.

سلام یوکا؛

اینجا غم رفتنی نیست انگار. همه‌چیز شبیه به یک فیلم غم‌ناک شده. انگار هیچ‌چیز دیگر واقعیت نیست.نمی‌خواهم اینجا بمانم. اینجا وطن نیست. اینجا مهربان نیست. همه‌چیز ترسناک است. حتا باریدن باران هم ترسناک است. دلم نمی‌خواهد بگویم که من در وطن خودم زندگی می‌کنم. من اینجا غریبه‌ام. من هر جا بروم غریبه‌ام. کی این غریبگی تمام می‌شود؟ 

 

 

 

 

 

 

 

دیروز مارکو را در آغوش گرفته بودم.شبیه مادری که بچه‌اش را. تعجب کردم. این حس‌ها را همیشه پنهان می‌کنم نباید که باشند. هر چیزی که مرا به دیگرانی غیر از مادرم وصل می‌کند نباید باشد. از روی شکم‌سیری نمی‌گویم. احساس اضافی بودن دارم. نمی‌خواهم وصل شوم.

چقدر غمگینم...

چقدر غمگینم... کی این کابوس قرار است تمام شود؟  آیا حقمان است؟ 

امروز سیاوش هم از وطن خویش بریده بود. می‌خواست برود به جایی که بتواند زندگی کند. می‌دانم آرزویم محال است. ولی کاش سیاوش‌ها را نکشند! قدر که نمی‌دانند فقط نکشندشان.

دارم چرت می‌نویسم. خیلی غمگینم. دلم می‌خواهد یک کسی وردی چیزی بخواند و تمام اتفاقات آبان به بعد از یادم پاک شود.

 

 

غمگین‌ترین یابلویی که تابحال بوده‌ام؛ امیدوارم نامه‌ی بعد خوشحال باشم.

 

Designed By Erfan Powered by Bayan