دَر مِه‍‍‍ـ

به یاد خرچنگی که در ماه رمضان سال‌های دور ملاقاتش کردم

 

 سلام یوکای سبز؛

 

هر چه می‌خواهم برایت بنویسم کلمه کم می‌آورم. از چه بنویسم؟

دلتنگم. دلتنگ روزهایی که این روزها می‌توانستند باشند. سیب توسط حوا چیده شده و روزها جور دیگرند.

دلم برای رودخانه تنگ شده. یاد آن شبی که رفتم لب لب آب و نوک انگشتانم را در آن همیشه خنک فرو کردم. چقدر دلم برای لمس رودخانه تنگ شده. حتا اگر از این شهر هزاران کیلومتر هم دور شوم دلم برای رودخانه تنگ می‌شود.

می‌دانم شبیه دختر های احمق احساساتی جلوه می‌کنم و فردا از نوشتنش پشیمان می‌شوم ولی همیشه‌ی خدا دلم می‌خواسته با کسی که دوستش دارم کنار رودخانه راه برویم.  احمقانه است. حوا هیچوقت دوبار سیب را نچید.

حتا فکر کردن به رودخانه هم لطیفم می‌کند. شب‌ها کنار رودخانه... زیباترین منظره. دلم تنگ آن شب است که کاپشن برادرم را پوشیدم و در حالی که داشتم سگ لرز می‌زدم، بزرگترین لبخندم را نثار دوربین کردم چون که این عکس من و رودخانه و بید مجنون می‌شد.

 

واژه‌ها از من فراری شده‌اند.

 

از طرف یک زندانی

فرار اجباری گربه

 

یوکای عزیز؛

گربه‌ی خیابانی ملقب به مارکورا که یادت هست؟

دیروز مادر تصمیم گرفت رهایش کند. می‌دانم دیوانگی‌ست ولی نمی‌توانستم روی حرفش حرفی بزنم. از طرفی مارکو در حال بلوغ است و اصلا نمی‌دانم با یک گربه‌ی نر که قرار است برای مراسم جفت‌گیری‌اش به همه‌جا بشاشد چکار باید کرد و از یک جهت دیگر مطمئن بودم بر می‌گردد. و همینطور هم شد.

 

مادر او را از خانه بیرون انداخت و هنوز شب نشده بود که مارکو قانعش کرد کار اشتباهی بوده.

من داشتم سریال می‌دیدم که مادر با دوتا دستکش ظرفشویی پیدایش شد و گفت باید گربه را ضد عفونی کنم. خلاصه که مارکو هنوز هم در حمام زندگی می‌کند.البته در حال حاضر روی شکم من خوابیده و دارد کمکم می‌کند برایت بنویسم. 

یکجورهایی دوست ندارم برود. او نزدیک‌ترین دوستم است و به احتمال زیاد تنها دوستم. ولی خب همیشه من با آدم‌های اشتباهی دوست می‌شوم. آدم‌هایی که دیر یا زود باید از زندگی‌ام بروند. مثل خودت که رفتی. او هم یک گربه‌ی اشتباهی‌ست.

در این تعطیلات این حس به من القا شد که هر چقدر هم این گودال تاریک و غمزده باشد، آخرش می‌شود آتشی روشن کرد و دورش رقصید. مه تمام می‌شود و من می‌توانم غل و زنجیرها را باز کنم و با تمام توانم از این سرزمین طلسم شده دور شوم. شادی‌های کوچکی در رگانم تزریق شد که باور کرده بودم سال هاست از کالبدم رفته‌اند. ولی با تمام شدن قرنطینه و بیرون آمدنم از غار؛ مه غلیظ صورتم را در بر می‌گیرد و دوباره خاکستری می‌شوم. همیشه همینطور بوده . . .

کاش می‌شد شادی ها را از رگانم بیرون بکشم و در یک شیشه‌ی مربا قایمشان کنم. آن‌وقت همیشه کنارم بودند. در مورد مارکو هم همین نظر را دارم.

مادر کمی مریض شده.نگرانم. یکی از آرزوهایم این است من قبل از او بمیرم چون نمی‌دانم بدون او چگونه زندگی کنم.کاش درخت خرمالویی داشتم که خرمالوهایش تمام بیماری‌ها را درمان می‌کردند. این گونه دو تا از آرزوهایم بر آورده می‌شد: درخت خرمالو و سالم بودن ابدی مادرم.

 

می‌دانی آرزوی دیگرم چیست؟  حتما می‌دانی. ماه و تو. دو تا شدند :) 

البته که آرزوها برای نرسیدن ساخته شدند.

 

بازهم برایت می‌نویسم، به زودی. مراقب شادی جاری در رگانت باش.

 

دلتنگ تو؛ بلکا.

 

 

 

زنان کوچک دو هزار و نوزده میلادی

 

سلام یوکا؛

حس می‌‌کنم روحم رقیق شده. دوباره، از شر دنیای واقعی خودم را در خیالات دیگری غرق کردم.

من وقتی سن عتیقه‌های کاخ گلستان را داشتم اولین رمان کلاسیک غربی‌ام را خوانده‌م(اعتراف می‌کنم حتا یک بار هم پایم را آنجا نگذاشته‌ام). الآن هم برعکس قمپزهایم که گوش خر را کر می‌کند خیلی کتاب نمی‌خوانم. یعنی می‌خواهم بخوانم ولی شور خواندن از وجودم پر کشیده.

بگذریم...

 داشتم از اولین و آخرین رمان کلاسیک غربی‌ام می‌گفتم و باید اذعان کنم در ادامه شاهد جوشش احساساتی هستی که تمام وقتم را صرف پنهان کردنش می‌کنم.

زنان کوچک. تنها کتابی که چندین بار تا به حال خوانده‌ام. دقیقا به ازای هر دفعه خواندنش، اندازه‌ی یک دریا گریه کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و آنقدر وجودم را عمیق حفاری می‌کند که خودم هم نمی‌دانم دقیقن روی کدام گره کور دست می‌گذارد. من واقعا خودم را جای جو تصور می‌کنم. در حالی که حتا یک اپسیلون هم شبیهش نیستم. فقط دلم می‌خواهد دنیای ماهم به اندازه‌ی همان کتاب ساده و صمیمی بود.حالم دارد از این ساد‌ه‌خواهی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام، ساده بودنم و ساده فکر کردنم در این دنیایی که جز پیچیدگی ارمغان دیگری برایم نداشته؛ به هم می‌خورد. ولی در عین حال دلم می‌خواهد کنار بث پیانو بنوازم، در تابلوی نقاشی ایمی غرق شوم، با مگ به مهمانی‌های اعیانی بروم و هنگامی که مادر دارد نامه‌ی جنگ‌زده‌ی پدر را می‌خواند؛ یواشکی گریه کنم.

امشب اما قضیه فرق داشت.

بعد از مدت‌ها انتظار، فیلم زنان کوچک را دیدم و شاید لطیف‌ترین صحنه‌های عمرم از جلوی چشمم گذر کردند. دستکمی از کتاب نداشت. آنقدر گریه کردم که به سرفه افتادم و حس می‌کنم حداقل تمام سیاهی‌های چند روز اخیر را توانستم از روحم گردگیری کنم.

حس می‌کنم چشمانم تا دوماه دیگر اشکی ندارند و هر آن ممکن است اختیار پلک‌هایم را از دست بدهم.

ولی باید برایت می‌نوشتم.

باید می‌نوشتم که حتا اگر اهرمن تمام دنیا را سیاه کرده باشد و تورا در یک سیاه‌چال دفن؛ آخرش نور راه خودش را به چشمانت باز می‌کند.

مارکو بیدار شد.

و ماه دارد محو می‌شود ولی تو در ذهنم هستی.

 

بلکا.

 

سر درد مکرر

 

سلام یوکا؛

اینجا حبس شده‌ایم. من ترسیده‌ام. خبر خوب این‌که دانشگاه تعطیل شده. البته نمی‌دانم می‌تواند خبر خوبی باشد یا نه...

ماتیلک در خوابگاه مانده. به عنوان یک دوست باید بیاورمش خانه. باید.. باید... ولی نمی‌شود.

تمایلم به تنها ماندن ستودنی‌ست. ترسیده‌ام. گند زدم. نپرس چه شده. حال خوبی نیست. 

باید از آرزوهایم بنویسم. یوکا! من به جز رویای نویسنده شدن هیچ آرزوی بزرگی نداشتم.

از بچگی یک لپتاپ خیالی داشتم و به زبانی که خودم اختراعش کرده بودم حرف می‌زدم. الآن چه؟ همانم. شبیه بازی‌هایم. بچه که بودم دلم می‌خواست دانشمند شوم. بزرگتر که شدم، نخواستم. از سختی راهش نفسم بند آمد و هیچ کس هم ناجی‌ام نبود.من یک ترسو هستم. الآن هم.

بزرگتر که شدم آرزویم این بود که تنهایی اجازه داشته باشم، تنها باشم. الآن هم دلم می‌خواهد. ولی هستم و نیستم. دلم ماجراجویی می‌خواست، افتادن در دل مشکلات زندگی و حل کردنشان. میخواستم به خودم نشان دهم که عرضه‌اش را دارم. ولی گند زدم. بعدش هم آرزو کردم بتوانم یک خانه‌ی کوچک داشته باشم. در وسط یک شهر که رودخانه دارد. خانه‌ام را پر از گلدان کنم. گربه‌ی سیاه‌رنگی داشته باشم و کتاب بخوانم، بنویسم و راه بروم در شهری که آلوده نیست.

ولی هر روزی که می‌گذرد از رویای جوانی‌ام هم دورتر می‌شوم. دورترم می‌کنند.شاید باید این را در گوشی بگویم. حتا دلم می‌خواهد عاشق بشوم.عین دیوانه‌ها. ولی از آدم‌ها می‌ترسم. نمی‌توانم در چشمانشان زل بزنم. وقتی در خیابان راه می‌روم از ترس ناخن‌هایم را در گوشت دستم فرو می‌کنم. یک واکنش ناخودآگاه از طرف روانم که نه... دوباره نه.

در حال حاضر، شاید فقط دلم می‌خواهد در غربت بمیرم. دلم می‌خواست کشته شوم. پدر می‌گفت هرچه باسوادتر می‌شوم حرف‌های چرت تری می‌زنم. نمی‌دانم. من آرزو داشتم. کوچک بودند ولی رسیدن بهشان در اینجا گویی غیر ممکن است. حس می‌کنم در این زیرزمین تاریک طلسم‌شده به ته خط رسیده‌ام.دلم می‌خواهد لااقل توسط کسانی مورد ظلم واقع شوم که همزبان و هموطن نیستند.

رویای پر کشیدن در سر دارم در حالی که بال‌هایم را چیده‌اند.

حس می‌کنم از پاییز تا الآن صد سال طول کشیده.چه بر سرمان می‌آید؟ بازهم عادت می‌کنیم؟

 

 

Designed By Erfan Powered by Bayan